مقالات

 

فلُّ سَفَه

Fallosafah.org ― the Journals of M.S. Hanaee Kashani

 

به ياد دوست

دکتر يوسف صمدی علی‌آبادی

 

دکتر علی‌آبادی مرد. اين خبر در اردی بهشت ۸۱ باورکردنی نبود. چگونه؟ تصادف کرد؟ نه. از سرطان ريه! اما من همين چندماه پيش او را ديده بودم. خوب و سرحال بود. سرطان همين است. خودش هم نمی‌دانست و وقتی فهميد که ديگر دير شده بود....

سال ۵۸ بود که با نام او آشنا شدم. در آن سال در دانشگاه ملی در رشته‌ی فلسفه، انتخاب اولم، قبول شده بودم. از اين دانشگاه بسيار خوشم می‌آمد. استادانش را نمی‌شناختم، اما از محيط و فضايش خوشم می‌آمد. از کودکی نام اين دانشگاه در ذهنم نقش بسته بود. يکی از آرشيتکتهای فاميل در اين دانشگاه درس خوانده بود و من هم هميشه يکی از انتخاب‌هايم معماری بود. در دبيرستان رياضی خوانده بودم و قاعدتاً، اگر بچه‌ی درسخوانی بودم، بايد مهندس می‌شدم. اما اين طور نشد چون بيش از هرچيز ابتدا به فوتبال علاقه‌مند شدم و بعد به شعر و ادبيات و سينما. سال ۵۷ که در کنکور رياضی شرکت کردم هنوز می‌خواستم بروم معماری. اما آن را به‌جد دنبال نکردم چون بايد يک امتحان اختصاصی در طراحی و هنر هم می‌دادم، و برای آموختن اين گونه مواد برای کنکور، می‌بايد چند ماهی قبل به تهران می‌آمدم. سال ۵۸ در رشته‌ی علوم انسانی شرکت کردم و در انتخاب اولم که فلسفه بود قبول شدم. بالاخره به آرزويم رسيدم، اگرچه به دانشکده‌ی معماری نرفتم، اما به همان دانشگاهی قدم گذاشتم که دوست داشتم. قبل از اينکه در اين دانشگاه قبول شوم، در تابستان همان سال، آمده بودم و جايش را پيدا کرده بودم. می‌دانستم که اينجا خواهم بود. به ياد دارم که دوچرخه‌ی پسر دخترعمه‌ام را برداشتم و از نارمک تا اوين را از سلطنت آباد و درّوس تا فرمانيه و تجريش و پيراسته و اوين رکاب زدم. در سربالايی‌های منظريه و کامرانيه دوچرخه را به دوشم گرفتم و بالا بردم. و در بازگشت با سرعتی باورنکردنی از پارک وی و شريعتی تا سيد خندان سرازير شدم و به خانه رسيدم. در خانه همه شگفت‌زده بودند که چگونه بی‌آنکه راه را بدانم خودم را تا آنجا رسانده‌ام و برگشته‌ام....

در آن سال دکتر شرف و دکتر ميرفندرسکی از استادهای محبوب بچه‌های سال بالا بودند. اما کسی ديگر هم بود که نامش را می‌بردند: علی‌آبادی. استاد فوق ليسانسی که کشور را به قصد ادامه‌ی تحصيل ترک کرده بود. به گفته‌ی بچه‌ها او خيلی عالی بود. و من نمی‌توانستم با خودم حدس بزنم که او چه شکلی بود يا چطوری درس می‌داد.

سال ۷۳ يا ۷۴ بود که نخستين بار او را ديدم. او بعد از بازگشتن به ايران به انجمن فلسفه رفته بود و آنجا دفتر داشت، نمی‌دانم اولين بار او را در انجمن ديدم يا يک روز به دانشگاه ما آمده بود و من با او آشنا شدم. به او گفتم که در سال ۵۸ نامش را از بچه‌ها شنيده‌ام. و بعد گاهی که به انجمن فلسفه می‌رفتم به ديدن او هم می‌رفتم چون مهربان و دوست‌داشتنی بود و صحبت با او دلنشين. دفتر او در همان ساختمانی بود که خودم زمانی، ۶۹–۶۷، در آنجا به‌طور نيمه‌وقت کار می‌کردم. در آن موقع بنياد دايرة‌المعارف اسلام در آن ساختمان قرار داشت و من از آنجا هم خاطراتی خوش دارم. آشنايی با شادروانان دکتر طاهری عراقی و دکتر زرياب خويی، و البته جناب آذرنگ که عمرش دراز باد. از آنجا خيلی چيزها آموختم. در طی اين سالها، شايد يکی دو بار در سال، اتفاقی يا قصدی، او را می‌ديدم و گاهی با تلفن احوالش را می‌پرسيدم. گاهی وعده می‌داد که به خانه‌ی من بيايد تا با هم بيشتر حرف بزنيم، اما هيچ‌وقت نيامد. او را هميشه شاد و خندان ديده‌ام. اما يک بار هم او را عصبانی ديدم — در کتابخانه‌ی پژوهشگاه (آ. اس. پ) و در اتاق اميرفريار، گمان می‌کنم که سال ۷۷ بود، بر سر کتاب آشوری درباره‌ی حافظ حرف‌مان شد. می‌دانيد که من با اين کتاب خيلی مخالفم. اما اين امر هرگز باعث نشد که در روابط ما تيرگی پيش بيايد. من در زندگی خودم اين بخت را داشته‌ام که با استادان خودم همکار شوم و در کنار کسانی بنشينم که بسيار دانا و فاضل بوده‌اند. اين را موهبتی دانسته‌ام و خدا را شکرگزارم. و دکتر علی‌آبادی که جای استاد من بود، اما هيچ وقت بخت اين را نداشتم که به‌طور مستقيم از او چيز بياموزم، يکی از آنان بود.

در اواخر سال ۷۹ يا اوايل سال ۸٠ که يکی از ترجمه‌هايم را برای دکتر علی‌آبادی فرستاده بودم، او هم به رسم يادبود يکی از مقاله‌های خودش را که به انگليسی نوشته بود و در مجله‌ای پژوهشی در خارج از کشور به چاپ رسيده بود برايم فرستاد. عنوان مقاله و موضوع آن چيزی بود که گمان نوشتن آن را از دکتر علی‌آبادی نداشتم: «انديشه‌ی آزاديهای مدنی و مسئله‌ی حکومت نهادی در ايران». آن وقت فهميدم که دکتر علی‌آبادی چقدر آدم جامعی است و چگونه در عين اشتغال به مفاهيم صرف علمی و دانشگاهی از اعتنای علمی به مسائل اجتماعی و تاريخی جامعه‌ی خود نيز رويگردان نيست. او هم دانشگاهی و هم روشنفکر بود، چيزی که گاهی جمعش سخت است و گاهی جمعش بدجوری از کار در می‌آيد، يعنی هيچ کدام نيست و فقط نان به نرخ روز خوردن است. اما او بی سر و صدا و بی جار و جنجال سعی کرده بود به مسئله‌ای بپردازد که بسياری از آن فقط شعار می‌سازند، بی‌آنکه به کُنه مسئله توجه کنند. او در مقام محقق و دانشور با شور و شوق روشنفکری دردمند به مسئله‌ای می‌پردازد که راه دراز زندگی تاريخی ما در صد و پنجاه سال اخير از حل آن عاجز بوده است. فقط اميدوارم ترجمه‌ای شايسته از مقاله‌ی او به دست دهم. يادش را گرامی می‌دارم.

در زير يادبودهايی را که دوستان و همکارانش در سال گذشته برای او نوشته‌اند به همراه ترجمه‌ی مقاله‌ی او، و نيز مقاله‌هايی از او که به چاپ رسيده و آنها را در اينجا تجديد حروفچينی کرده‌ام، آورده‌ام. همچنين آنچه را از او، يا درباره‌ی او، در اينترنت يافته‌ام در پايين معرفی کرده‌ام.

علی‌آبادی به روايت دوستانش

bullet

حميد وحيد دستجردی: در سوگ علی‌آبادی

bullet

ضياء موحد: در سوگ علی‌آبادی

علی‌آبادی به روايت آثارش
bullet

هايدگر و علم

bullet

انديشه‌ی آزاديهای مدنی و مسئله‌ی حکومت نهادی در ايران

bullet

 زبان حقيقت و حقيقت زبان

علی‌آبادی به روايت اينترنت

نوشته‌ی زير از يکی از دانشجويان او در وبلاگش است:
........................................................................................

Wednesday, May 15, 2002

 

٭ دکتر علی آبادی فوت کرد
خبر غیر منتظره ای بود
کی بود؟
استادمون بود. فلسفه علم درس می داد.
با اینکه ازش می ترسیدم خیلی ناراحت شدم
یعنی همه ناراحت شدن
خدا بیامرزدش....

 

 
bullet

مريم اينا

 

در صفحه‌ی زير چکيده‌ای از مقاله‌ی علی‌آبادی درباره‌ی پوپر و روش علمی وجود دارد، علی‌آبادی سومين نفر است و صليبی به نشانه‌ی درگذشت در کنار نامش گذاشته شده است:

 
bullet

 درباره‌ی روش علمی

صفحه‌ی اول بالا بعدی

X

 سه شنبه، ۹ اردی بهشت ۱۳۸۲

همه‌ی حقوق محفوظ است

 E-mail: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org