مقالات
|
فلُّ سَفَه |
Fallosafah.org ― the Journals of M.S. Hanaee Kashani
رفتن برای او خيلی زود بود*
حميد وحيد دستجردی
دکتر يوسف صمدی علیآبادی در صبح روز دوشنبه ٢٣ اردی بهشت ماه ١٣۸١ پس از قريب دو ماه درگيری با بيماری سرطان ريه از دنيا رفت. وی در دورهی ليسانس در رشتهی فيزيک از امريکا فارغالتحصيل شد، اما از همان زمان علاقهی زيادی به خواندن فلسفه در او بروز کرد که ظاهراً بخشی از آن ناشی از حضور در کلاسهای درس فيلسوف نامدار امريکايی رابرت استالکنر بود. پس از بازگشت به ايران و طی دورهی سربازی برای ادامهی تحصيل، اين بار در رشتهی فلسفه، عازم انگلستان شد و در مدرسهی علوم اقتصادی و سياسی لندن (LSE)، که در آن زمان به دليل حضور کارل پوپر مهمترين مرکز فلسفهی علم در انگلستان به شمار میرفت، تثبت نام نمود. در دورهی ورود او به LSE پوپر بازنشسته شده و فيلسوف انگليسی جان واتکينز کرسی او را در اختيار داشت. در طی ساليان طولانيی که علیآبادی به تحقيق و تدريس در LSE اشتغال داشت، دستيار علمی جان واتکينز هم بود و واتکينز — که چندسال پيش درگذشت — وصيت کرده بود که پس از مرگش علیآبادی عهدهدار ميراث علمیاش باشد. در طی سال ١٣۷٢، علیآبادی آزمون تز دکترايش را پيرامون يکی از موضوعات فلسفهی علم با موفقيت به پايان رساند که از جمله ممتحنين آزمون او مايکل ردهد (مبرزترين فيلسوف فيزيک انگليسی در آن زمان) بود.
پس از فراغت از تحصيل، دکتر علیآبادی به ايران بازگشت و در انجمن حکمت و فلسفه به کار پرداخت که تا پايان عمر کوتاهش نيز همانجا مشغول به کار بود. در طی اين مدت وی علاوه بر تحقيقات متعدد در زمينههای مورد علاقهاش به نحو گستردهای به کار تدريس نيز اشتغال داشت. درسهای او منحصر به رشتههای گوناگون فلسفهی علم نمیشد بلکه، به دليل حضور همزمانش در کلاسهای مربوط به موضوعات گوناگون فلسفهی تحليلی، در دوران تحصيلیاش، موضوعاتی مثل «فلسفهی منطق» و «فلسفهی زبان» و «تاريخ فلسفهی تحليلی» را نيز شامل میشد. در طی اين مدت او شاخصترين چهرهی آکادميک انجمن حکمت و فلسفه بود و مبالغه نخواهد بود اگر گفته شود که تداوم دورههای دکتری و فوق ليسانس فلسفهی علم در برخی مراکز عمدهی تحصيل اين رشته در ايران کاملاً متکی به حضور و فعاليت شخص او بود.
آشنايی من با يوسف از زمانی آغاز شد که سالی را در LSE در پی تکميل تحصيلات خود سپری نمودم. خوب يادم هست که برای گفت و گو با واتکينز در اتاق او بودم که يوسف وارد اتاق شد و واتکينز ما را به يکديگر معرفی کرد. از آن پس او را به عنوان دستيار علمی واتکينز در سمينارهای منظم «روش شناسايی علمی» او میديدم. از همان ابتدا او را آدمی صميمی و متواضع يافتم که در ارائهی کمک و راهنمايی از چيزی مضايقه و دريغ نداشت. از جمله صفات برجستهاش، صراحت فوقالعادهی او بود که، به دليل بیريايی توأمانش، گاهی به شدت تکاندهنده می نمود. خصوصيت بارز ديگر او اکراه و استنکافش از «جزمیگرايی» و «کوتهنظری» بود، علی رغم تحصيل و تدريس در دپارتمانی که حضور معنوی پوپر در آن کاملاً محسوس بود، او کاملاً به محدوديتهای تفکر پوپری واقف بود و بهخصوص از اين امر که عدهای از مريدان پوپر (و خود پوپر) تلاش دارند تا فلسفهاش را به عنوان «حقيقت مطلق» وانمود نمايند به شدت اظهار کراهت مینمود هنگامی که به او گفتم خيال دارم از LSE بروم سخت تشويقم کرد. از آن پس ارتباط ما کم و بيش برقرار بود تا آنکه پس از بازگشت به ايران، اين ارتباط به صورت طبيعی، عميقتر و جدیتر گشت.
هيچگاه گمان نمیبردم روزی بيايد (اينقدر زود) که من بخواهم دربارهی او بنويسم، چه او هنوز در آغاز کارهای خويش قرار داشت. پروژههای تحقيقاتی، تدريس، راهاندازی دوره های گوناگون فلسفی و ... بايد مدتها میگذشت تا هنگام رفتن او فرا برسد. افسوس که زمان تنها با دکانداران حرفهای و متوليان دروغين حرفهی تفکر سر سازگاری دارد. از جملهی دغدغههای اساسی و شايد اساسیترين دغدغهی او در طی اين ساليان کوتاه در ايران، پروژهی راهاندازی دپارتمان کوچکی بود تا با بهرهگيری از نيروهای جوان و آشنا به فلسفهی تحليلی، به تربيت دانشجو و اعتلای تفکر فلسفی بپردازد. در اين مدت چندبار طرحهای خود را به صاحبان امر در وزارت علوم ارائه کرد، اما افسوس که متوليان حرفهای فلسفه هيچگاه پيشنهادهای او را بجد نگرفتند. با اين حال او همواره، و بخصوص در ملاقاتهای اخيرمان، مرا شماتت میکرد که چرا اجازه دادهام تا تيرگيها و سياهيهای فضای رسمی تفکر فلسفی منزوی و مأيوسم سازد. بالعکس، او هميشه اميدوار بود تا بتواند از فرصتهای بسيار اندک و قليل موجود حداکثر بهره را ببرد. يکی از اين نمونهها، برگزاری کنفرانس پرطمطراقی در چندسال قبل بود که، آنچنانکه روال معمول است، عدهای در پی آن بودند تا با صرف هزينههای بیحد و حساب، به بهانهی برگزاری يک کنفرانس بينالمللی، وجههی سياسی ايران را در خارج بهبود بخشند. از همان ابتدا مشخص بود که انگيزههای سياسی و کوتهنظریهای دست اندرکاران، کنفرانس را به پرپايی «همايش»ی ديگر مبدل خواهد نمود. اما حضور دکتر علیآبادی در جلسات هيأت برگزاری سبب شد تا حداقل بخشی از اين هزينهی گزاف صرف دعوت برخی از بزرگان فلسفهی تحليلی گردد.
حضور غيرمنتظرهی امثال پل هاريچ و پل بوگسيان در ايران را مديون تلاشهای او هستيم.
علی رغم تواضع فراوان، دکتر علیآبادی در مورد استانداردهای آکادميک به غايت سختگير بود. به ياد دارم زمانی که در خارج مشغول تحصيل بودم، مقالهی مفصلی از يکی از نويسندگان داخلی در مورد فلسفهی پوپر را برايش فرستادم، به اين گمان که آگاهی از برخی تحولات و تحرکات فکری در ايران او را خشنود خواهد ساخت. لکن چندی بعد با واکنش تند او مواجه شدم که با جوابيهی مفصلی به اين مقاله همراه بود و از کاستيهای آن به شدت انتقاد کرده بود. هنگامی که متذکر شدم طرح اين مسائل در فضای کنونی فکری در ايران فینفسه مفيد است، در پاسخ اظهار داشت که اگر قرار باشد موضوعی به نادرستی معرفی شود، بهتر آن است که اساساً طرح نشود. سالها حشر و نشر در محيطهای آکادميک خارج از کشور او را متوجه ضعفهای اساسی فضای داخل نموده بود. او به شدت نسبت به محيط مريدپرور و نقدگريز به اصطلاح «آکادميک» داخل معترض بود و معتقد بود به جای تمجيد و تحسينهای چندشآور، بيشترين حرمتی را که میتوان به کسی نهاد اين است که به نقد آرايش نشينند.
هيچگاه نديدم حسادت بورزد و يا موفقيت کسی ناخشنود گردد. به همين دليل نيز از ارائهی هرگونه مساعدت و کمک به دانشجويان مستعدش خودداری نمیورزيد. هيچگاه نديدم واقعهای او را به خشم آورد. شيوهی او هنگام رويارويی با مشکلات صبوری بود. علی رغم آنکه قدر و قيمتش به «رسميت» شناخته نشد، به هيچ روی انديشهی ورود به جرگهی دکانداران حرفهای به ذهن او خطور نکرد و نه او از آن قوم بود که «علی رغم» انتقاد از وضع موجود، سرانجام با استفاده از امکانات نامها و نهادهای «مدنی»تر برای خويش قبايی درخور ساختند. يوسف تا پايان به اصول خود وفادار ماند. او انسانی چندجانبه و کاملاً فرهنگی بود. دوران تحصيل او در امريکا مصادف با تلاطمهای فرهنگی دههی شصت غرب بود و او همواره از اين نکته به نيکی ياد میکرد که فرصت چنين تجربهای را داشته است. فيلم و موسيقی را به خوبی میشناخت و بخصوص در اين زمينه از اطلاعات عميق و گستردهای برخوردار بود. يک بار از او پرسيدم که اگر اختيار به دست او بود و از قبل میدانست چنين سرنوشتی در انتظار اوست آيا باز حاضر بود به اين دنيا بيايد. در جواب گفت: البته. زيرا در طول اين مدت فرصت خواندن چند کتاب خوب، ديدن چند فيلم خوب و موسيقی را داشته است. او پُر از شور زيستن بود و به همين دليل ادراک زيباييهای نادر اين عالم و چشم فروبستن بر سياهيهايش برايش آسان بود. گاهی در اين خوشبينی چندان راه افراط میپيمود که انگار کودکی است که به دنيا نظر میکند. رفتن برای او خيلی زود بود. يادش گرامی باد.
يادداشت:
* برگرفته از نوروز، شنبه ٢۸ اردی بهشت ١٣۸١، شمارهی ٣٢۶.
سه شنبه، ۹ اردی بهشت ۱۳۸۲
همهی حقوق محفوظ است
E-mail: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org