مقالات

 

فلُّ سَفَه

Fallosafah.org ― the Journals of M.S. Hanaee Kashani

 

  فلسفه‌ی تحليلی چيست؟*

تامس بالدوين

ترجمه‌ی محمدسعيد حنايی کاشانی

تحليل فلسفی روشی از تحقيق است که در آن سعی می‌شود نظامهای پيچيده‌ی افکار با «تجزيه‌ و تحليل»‌شان به عناصر بسيط‌تر سنجيده شود و روابطی که ميان اين عناصر وجود دارد بدين وسيله در کانون توجه قرار گيرد. اين روش تاريخی طولانی دارد. اما به‌ويژه در ابتدای قرن بيستم برجسته شد و در توسعه‌ی نظريه‌ی منطقی راسل به انسجام رسيد و بيش از گذشته ظرافت يافت.

پوزيتيويستهای منطقی اين روش را در اثنای دهه‌ی ١۹٣٠ و در بستر برنامه‌ی مخالفت‌شان با مابعدالطبيعه توسعه دادند و معتقد شدند که «تحليل» يگانه تحقيق مشروع فلسفی است. بنابراين، از نظر آنان فلسفه تنها امکان دارد که «فلسفه‌ی تحليلی» باشد.

بعد از جنگ جهانی دوم، ١۹۴۵، آن فيلسوفانی که می‌خواستند پژوهشهای فلسفی را به ورای حدود مقرّر پوزيتيويستها ببرند فهم تحليل را گسترش دادند تا شامل شرح ساختارهای عام زبان و فکر بدون تعهد بيشتر به تشخيص عناصر «بسيط» فکر شود. بنابراين، برداشت راحت‌تری از «تحليل زبانی» توسعه يافت و فهم «فلسفه‌‌ی تحليلی» چنان اصلاح شد که اهتمام انتقادی به زبان و معنا هدف اصلی آن شمرده شد، و در حقيقت، به ارزيابی نقش فرگه به‌منزله‌ی بنيانگذار فلسفه‌ی تحليلی انجاميد. اما، در همين بحبوحه، کواين استدلالهای پرنفوذی مطرح کرد که حاکی از آن بود که روشهای تحليل نمی‌توانند هيچ اهميت عميقی داشته باشند چون برای فيلسوف تحليلی هيچ ساختار معيّنی از برای نظامهای فکر يا زبان وجود ندارد تا او بتواند تحليل و ارزيابی کند. بنابراين، برخی فيلسوفان معاصر مدعی‌اند که اکنون «به پايان فلسفه‌ی تحليلی» رسيده‌ايم. اما برخی ديگر معتقدند که استدلالهای کواين متقاعد‌کننده نيست و فلسفه‌ی تحليلی فضايلی دارد که برای تضمين نقش آن به منزله‌ی يک روش فلسفی عمده برای آينده‌ی پيش‌بينی‌پذير کاملاً کافی است.

۱    روش تحليل

۲    از تحليل فلسفی تا فلسفه‌ی تحليلی

۳    تحليل زبانی

۴    پايان فلسفه‌ی تحليلی؟

١   روش تحليل

ريشه‌های اصطلاح «تحليل» در کلمه‌ای باستانی در يونانی قرار دارد که بر عمل تکه تکه کردن چيزی دلالت می‌کند؛ و اين فکر که چنين عملی می‌تواند سرمشقی برای تبيينهای ساختارهای مرکب با رجوع به عناصر بسيط‌تر آنها باشد خود انديشه‌ای يونانی است که مثال آن رؤيای سقراط در تئه‌تتوس افلاطون (رجوع شود به افلاطون، بند ١۵) است. انديشه‌ی تحليل، در اوايل دوره‌ی جديد، باز در اين دستور دکارت ظاهر می‌شود که بايد ويژگی «طبايع بسيط» موضوع مطالعه‌ی خود را تشخيص داد، و اين همان چيزی است که آرنو در منطق يا هنر انديشيدن (١۶۶٢) به‌منزله‌ی اختيار «روش تحليل» وصف می‌کند (رجوع شود به: آرنو، ا.؛ دکارت، ر.). اين روش را سپس در بخشی از فلسفه‌ی اين دوره می‌توان يافت، چنانکه در تلقی لاک از «تصورات مرکب»، در رساله در باب فاهمه‌ی انسان (١۶۸۹)، می‌بينيم، که اين روش برحسب تحليل «تصورات مرکب» به «تصورات بسيط» مقوّم‌شان انجام می‌شود (رجوع شود به: لاک، ج. بند ۴).

«تحليل استعلايی کانت» در نقد عقل محض او از تحليل دکارتی «تصورات» به سوی تحليل تواناييهای ما برای فهم و حکم حرکت می‌کند (رجوع شود به: کانت، بخش اول، بندهای ۷–۶)؛ و چون سنت ايدئاليستی توسعه می‌يابد، به‌ويژه در کار هگل، باز انتقال نظری وجود دارد از روش تحليل به «روش ديالکتيک». بدين طريق يک جنبه از گسست از ايدئاليسم که با ج. ا. مور (بند ٢) آغاز شد دعوتی است به بازگشت به روش تحليل: بدين طريق که او در جريان استدلال عليه تلقيهای ايدئاليستی از حکم مدعی شد که «يک چيز نخست وقتی مفهوم می‌شود که به مفاهيم سازنده‌اش تحليل شود» (Moore, 1899, 182). به‌طوری که راسل همواره تصديق کرده است، اين برداشت مور از تحليل بود که ابتدائاً به برنامه‌ی تحليلی خود او الهام داد، اگرچه او در اذعان به اين نکته نيز که به معنايی «تحليل ابطال است» (Russell 1903: 141)، محدوديتهای آن را به همان اندازه به رسميت می‌شناسد.

اگرچه راسل نقش قاطعی در ظهور برداشت خودآگاهانه «تحليلی» از فلسفه داشت، بسياری ديگر از فلاسفه در پايان قرن نوزدهم درصدد بازگشت به روشی از تحليل بودند. رويکرد برنتانو به روان‌شناسی صريحاً تحليلی بود، و راهی مستقيم از روان‌شناسی تحليلی برنتانو به برنامه‌ی تحليل پديدارشناختی هوسرل وجود دارد (رجوع شود به: برنتانو، ف.؛ هوسرل، ا.؛ پديدارشناسی، مسائل شناختی در). به همين سان، از ميان پراگماتيستهای امريکايی، چ. س. پرس نوشت که «يگانه چيزی که تلاش کرده‌ام در فلسفه انجام دهم تحليل مفاهيم مختلف با دقت بوده است» (Passmore [1957] 1968: 104).

 

٢   از تحليل فلسفی تا فلسفه‌ی تحليلی

انديشه‌ی اساسی نهفته در پشت سر اين برداشت از تحليل انديشه‌ی تبيين کل با رجوع به اجزاءِ آن است. اما از آنجا که تحليل فلسفی متضمن هيچ تجزيه‌ی جسمانی کلّ به اجزائش نيست، می‌بايد روشن کرد که اين سخن در خصوص «تحليل» چه معنايی دارد.

انديشه‌ی اساسی در خصوص تحليل منطقی اين است که شخص می‌تواند دلالت استنتاجی يک گزاره را از طريق گزارشی از «صورت منطقی» آن تبيين کند، که، با تشخيص حضور برخی «ثابتهای منطقی» در گزاره، شخص را قادر به جا دادن آن در يک نظريه‌ی عام منطقی می‌کند که چگونگی استدلال کردن برای آن و از آن را نشان می‌دهد. در نوشته‌های راسل گستره‌ی اين انديشه با روا شمردن اين امر بسيار گسترده شده بود که تحليل منطقی يک گزاره می‌تواند شخص را به گزارشی از صورت منطقی آن گزاره هدايت کند که حضور ثابتهای منطقی آن را معلوم می‌کند، و يقيناً اين امر در روساخت گزاره مشهود نبود. نظريه‌ی او در خصوص توصيفها، که برای گزاره‌ی «شاه کنونی فرانسه طاس است» اين صورت منطقی را تعيين می‌کند، ($x) (Fx & ("y) (Fyy = x) & Bx)’، مثال کلاسيک اين نوع تحليل منطقی است (رجوع شود به: توصيفها). راسل سپس اهميت تحليل منطقی را با اين فرض ارتقا داد که نحليل منطقی يک گزاره «مقوّمات» آن قضيه‌ای را معلوم می‌کند که آن گزاره بيان می‌کند. بنابراين او فرض می‌کند که نظريه‌اش درباره‌ی توصيفها نشان می‌دهد که عبارت «شاه کنونی فرانسه» را مقوّم قضايای بيان‌شده به وسيله‌ی گزاره‌هايی دانستن که اين عبارت در آن واقع می‌شود، حتی وقتی که آنها صادق‌اند، اشتباه بود، چون تحليل منطقی اين توصيف را حذف می‌کند (رجوع شود به: ثابتهای منطقی؛ صورت منطقی).

فرض راهنما در خصوص تحليل علم‌شناختی اين است که مدعيات مرکب شناخت با رجوع به اقلام بسيط‌‌تر شواهد، مشاهدات نمونه‌وار در خصوص چيزی که با درجه‌‌ی بالايی از يقين بتوان آن را پذيرفت، به توجيه درمی‌آيند. بنابراين بستر متعارف برای تحليل علم‌شناختی اين نظريه‌ی تجربه‌گراست که همه‌ی شواهد، به اين يا آن نحو، شواهد ادراکی‌اند و بسياری از تجربه‌گرايان بر اين اعتقادند که، از آنجا که اعتقادات راجع به جهان به هر حال موجه است، به دست دادن تحليلی علم‌شناختی از آنها که فقط نشان می‌دهد چگونه می‌توان با شواهد ادراکی از آنها حمايت کرد، می‌بايد ممکن باشد (رجوع شود به: تجربه‌گرايی).

هم تحليلهای منطقی و هم تحليلهای علم‌شناختی هنجاری‌اند، و به همين دليل نيز می‌توانند مخرّب باشند. راسل نظريه‌ی توصيفهايش را به نظريه‌ی «داستانبافته‌های منطقی» توسعه می‌دهد که بدان معناست که تعهدات هستی‌شناختی ما کم‌شمول‌تر از آن است که ما در ابتدا ممکن است فرض کنيم. به همين سان، تحليلهای علم‌شناختی حاکی از آن هستند که در جايی که اعتقادی رسمی (شايد، اعتقادی به ناميرايی) اعتقادی است که تحليل برای آن هيچ شاهد خرسندکننده‌ای را آشکار نمی‌کند، اعتبارنامه‌های اين اعتقاد به پرسش گرفته می‌شوند. اين هنجاری بودن جنبه‌ای از همه‌ی تحليلهای به‌طور اخص فلسفی است: تحليلهای پديدارشناختی، اگر به‌درستی فهميده شوند، فقط توصيفهای درون‌بينانه از نمودها نيستند، بلکه گمان می‌رود که اولويتهايی را در درون حالات متفاوت آگاهی روشن می‌کنند.

من در اينجا نمی‌کوشم که همه‌ی انواع متفاوت تحليل را که به‌طور اخص فلسفی‌اند توصيف کنم. زيرا «فلسفه‌ی تحليلی» می‌تواند اولويت را موقتاً برای تحليل منطقی و علم‌شناختی قرار دهد. من قبلاً از کار مور و راسل ياد کرده‌ام، گرچه هيچ‌کدام از آنان بر اين اعتقاد نيست که فلسفه فقط تحليل است. مشهورترين شاگرد آنان ويتگنشتاين بود، که رساله‌ی منطقی - فلسفی‌اش (١۹٢٢) تمرينی سرمشق‌وار در تحليل منطقی است، مبتنی بر اين فرض که «يک گزاره فقط و فقط يک تحليل کامل دارد» (1922: 3.25) (رجوع شود به: اتميسم منطقی). کمی بعد، اعضای حلقه‌ی وين درصدد توسعه‌ی تحليلهای راسل و ويتگنشتاين در بستر برنامه‌ی پوزيتيويستی‌شان برآمدند (رجوع شود به: حلقه‌ی وين). يک ويژگی مشترک برنامه‌ی آنان، با وجود اختلافات بسيارشان، اين اعتقاد بود که «آنچه برای فلسفه باقی مانده است ... تنها روش است: روش تحليل منطقی» (Carnap 1932: 77). آنان بر اين اعتقاد بودند که يگانه وظيفه‌ی شايسته برای فيلسوف اشتغال به تحليل منطقی - علم‌شناختی است که معنای پرسشهای مربوط به جهان را به چنان نحوی روشن می‌کند که آنها را بتوان بر اساس مشاهده‌ی علمی و آزمايش پاسخ داد. آن گاه در اين بستر صراحتاً ضدمابعدطبيعی است که انتقال از «تحليل فلسفی»، که به‌منزله‌ی يک روش مهم تحقيق پنداشته می‌شد، به «فلسفه‌ی تحليلی»، که فلسفه‌ی واقعی را به تحليل محدود می‌کند، رخ می‌دهد (به‌طوری که در: Bergmann (1945: 194)، و اين، به گمان من، نخستين استفاده‌ی صريح از اصطلاح «فلسفه‌ی تحليلی» است).

 

٣   تحليل زبانی

در آغاز دوره‌ی بعد - از - ۱۹۴۵ [post-1945] اين برداشت پوزيتيويستی از فلسفه‌ی تحليلی را بسياری از فيلسوفان محدوديتی غيرضروری می‌شمردند، به‌ويژه کسانی که دلباخته‌ی بستر علمی برنامه‌ی پوزيتيويستی نبودند. آنان نمی‌خواستند که مستقيماً به مابعدالطبيعه‌ به سبک قديم بازگردند، بلکه در عوض درصدد بودند به طيف شگردهای تحليلی وسعت دهند تا اهتمامی عام به جنبه‌های هنجاری زبان را نيز در بر گيرد، در عين حال که تعهدی به تشخيص معانی ساده يا يقينيات اساسی را کنار می‌گذاشتند. در نوشته‌های اين دوره‌ی ويتگنشتاين اميد زيربنايی اشتياق به «درمانی» بود که از رهگذر تحليل به دست می‌آمد و سردرگميهای فلسفی بدين وسيله پايان می‌يافت؛ و حال آنکه در نوشته‌های رايل و آستين و استراوسون و ديگر فيلسوفان «زبان متعارف» هنوز اين فرض وجود داشت که پاسخهای پرسشهای قديم مابعدالطبيعه از قبيل پرسشهای مربوط به شأن ذهن (رايل)، نمودها (آستين) و کليات (استراوسون) را می‌توان از اين تحقيقها بيرون کشيد (رجوع شود به: فلسفه‌ی زبان متعارف، مکتب).

 اين برداشت وسيعتر از «فلسفه‌ی تحليلی» در همايش انگليسی - فرانسوی ١۹۶١ در رويامون به خودآگاهی آمد (Montefiore and Williams 1966)، و به گمان من تنها بعد از اين همايش است که استفاده از اصطلاح «فلسفه‌ی تحليلی» شيوع می‌يابد (چنانکه در عنوان مجموعه‌های خاص فلسفه‌ی تحليلی، ويراسته‌ی ر.ج. باتلر — Butler 1962, 1965). بنابراين، معنای اين اصطلاح ديگر محدود به تحليلهای منطقی - علم‌شناختی راسل و پوزيتيويستهای منطقی نبود و در عوض شامل اهتمام انتقادی بسيار گسترده‌تری نسبت به زبان بود و اين اهتمام هنوز بر اين فرض مبتنی بود که تحليل می‌تواند تا اندازه‌ای برای حل، يا برطرف کردن، مسائل مهم فلسفی به کار گرفته شود.

اين برداشت از فلسفه‌ی تحليلی را مايکل دامت بيشتر پيراسته است. او مدعی است که ويژگی متمايز فلسفه تحليلی اولويتی است که اين فلسفه در درون فلسفه برای فلسفه‌ی زبان قائل می‌شود و بنيانگذار فلسفه‌ی تحليلی نيز، چنانکه پنداشته می‌شود، راسل نيست، بلکه فرگه است (Dummett 1993). اما هردو اين ادعاها نيازمند مقداری تعديل است.

به‌طوری که دامت تصديق می‌کند، تأکيد او بر کار فرگه تا اندازه‌ای يک ارزيابی مجدد و گذشته‌نگر است. زيرا اگرچه آشنايی با کار فرگه در منطق و رياضيات در توسعه‌ی کار راسل نقشی اساسی داشت، راسل مفروضات اساسی فلسفی‌اش را از مور گرفت. بی‌شک اگر راسل از اهميت تمايز خبر/ ارجاع [sense/reference] در کار فرگه قدردانی کرده بود بهتر می‌بود، اما او در واقع بسيار خوب می‌پنداشت که نظريه‌ی او در باب توصيفها اين تمايز را غيرضروری می‌سازد (Russell 1905). اما رودُلف کارناپ — که چنانکه ديده‌ايم، يکی از نخستين کسانی بود که اين نظر را مطرح کرد که فلسفه تنها می‌تواند تحليلی باشد — صريحاً به دين خود به فرگه، که در پای درسهای او حاضر شده بود، اذعان می‌کند (Carnap 1937: xvi)؛ و بنابراين به‌واسطه‌ی نوشته‌های کارناپ بود که فلسفه‌ی زبان فرگه به جريان اصلی فلسفه‌ی تحليلی قدم گذاشت. کارناپ در اينجا به دين خود به منطقدانان بزرگ لهستانی آژدوکيويچ و لشنيوسکی و لوکاسيويچ و تارسکی نيز اذعان می‌کند که آثارشان در جای خود مساهمتهايی عمده در فلسفه‌ی تحليلی را شکل داد، گرچه در اينجا جايی برای توصيف مفصّل اين مساهمتها نيست (گزارشی کامل شامل گزارشی از آثار هگرشتروم و ديگر اعضای مکتب سوئدی فيلسوفان تحليلی در آغاز کار نيز خواهد بود) (رجوع شود به: منطق لهستانی؛ اسکانديناوی، فلسفه در).

اگرچه ادعای دامت مبنی بر اينکه ويژگی متمايز فلسفه‌ی تحليلی اولويت قائل شدن برای فلسفه‌ی زبان است، با برداشتی از فلسفه‌ی تحليلی که از آثار اوليه‌ی ويتگنشتاين و کارناپ بيرون آمد، خوب جور درمی‌آيد، يقيناً نه ويژگی کار اوليه‌ی راسل است و نه، در واقع، ويژگی خودآگاهانه‌ی نوشته‌های فرگه، که در عوض به‌طور بسيار خوبی شامل اين نظر است که جملات تنها به‌واسطه‌ی بيان افکار غيرزبانی صادق‌اند. باز، اگرچه تبيين دامت از اين اولويت برحسب نقش اساسی در درون فلسفه‌ی «نظريه‌ی معنا» با نوشته‌های خود او و برخی از نوشته‌های دونالد ديويدسون جور درمی‌آيد، آدم تنها بايد به «خصومت» نسبت به «نظريه‌پردازی» بينديشد که صفت بارز نوشته‌های متأخر ويتگنشتاين است، تا ببيند که گزارش دامت به‌طور متمايز مغرضانه است. در حقيقت، کارهای تازه در فلسفه‌ی زبان و فلسفه‌ی ذهن نظر دامت در خصوص اولويت را به‌طور روزافزون با شک مواجه می‌کند (Stalnaker 1984) (رجوع شود به: اوانز، ج.). با اين وصف هنوز کسانی که برای اولويت بديل ذهن بر زبان استدلال می‌کنند روشهای تحليل منطقی و علم‌شناختی را به کار می‌برند که صفت بارز فيلسوفان تحليلی قبلی است — گرچه اکنون بيشتر برای ساختار بازنمايی‌های ذهنی به کار می‌رود تا فقط زبانی — و بنابراين کاملاً نامناسب خواهد بود که در اينجا جنبشی را تشکيل دهند که تهديدی برای «پايان فلسفه‌ی تحليلی» به شمار رود. چنين تهديدی  يقيناً وجود دارد، اما اين تهديد از سمت ديگری می‌آيد.

 

۴   پايان فلسفه‌ی تحليلی؟

درست در همان موقعی که فلسفه‌ی تحليلی در آغاز دوره‌ی بعد- از - جنگ صورت خودآگاهانه گرفت، دوتا از مفروضات روشهای سنتی تحليل منطقی و علم‌شناختی را و. اُ. کواين به پرسش گرفت: (١) اين فرض که تمايزی روشن وجود دارد (تمايز تحليلی/ ترکيبی) ميان منطق و ديگر رشته‌هايی که شخص را قادر می‌سازد بدون رجوع به اين رشته‌های ديگر به تحليل منطقی يک گزاره بيردازد؛ (٢) اين فرض که زنجيری واحد از توجيه وجود دارد که از مشاهده آغاز و به ادعاهای نظری‌تر درباره‌ی جهان می‌رسد و اينها شخص را قادر به ساختن تحليلی علم‌شناختی از دومی برحسب اولی می‌سازد (Quine 1953). کواين در هردو مورد مدلل می‌سازد که ما در واقع تنها شبکه‌ای مرکب از روابط به هم وابسته را می‌يابيم که چشم انداز تحليلهای منطقی مشخص يا علم شناختی را برقرار می‌سازد. علاوه بر اين، او بعدها مدلل ساخت (Quine 1960) که فهم ما از يکديگر، و به‌ويژه از سخنان يکديگر، عموماً با مشاهدات يکديگر سست می‌شود، و، در نتيجه، معنای اکثر گفته‌های ما بايد اساساً نامشخص باشد چون برای معنای آنها چيزی بيش از آنکه برای ناظری هوشمند در دسترس است نمی‌تواند وجود داشته باشد (رجوع شود به: تحليليت، ترجمه‌ی ريشه‌ای و تأويل ريشه‌ای).

با وجود اين امر که نوشته‌های کواين شگردهای معيار تحليل منطقی را به کار می‌گيرد، برخی بر اين اعتقادند که نتيجه‌گيری‌های او نشان‌دهنده‌ی پايان فلسفه‌ی تحليلی است (رورتی (1980) بيانی نافذ از اين نظر به دست می‌دهد). اما در انديشيدن در اين باره بايد در نظر داشت که پيش از اين تا سال ١۹۴۵ اکثر فلاسفه‌ی تحليلی از هر تعهدی به معانی بسيط و يقينهای اساسی دست شسته بودند، و اين نظر پوزيتيويستی که فلسفه تنها می‌تواند فلسفه‌ی تحليلی باشد نيز بسيار زود رد شده بود. در عوض، مشی فلاسفه‌ی تحليلی تنها مبتنی بر اين فرض بود که روشهای تحليل می‌توانند روابط مفهومی و علم‌شناختی را به نحوی روشن کنند که به حل يا پس زدن مسائل فلسفی کمک کند. آيا ادعاهای کواين نشان می‌دهد که اين فرض بی‌اساس است؟ نظر او درباره‌ی نامعيّنی (indeterminacy) حاکی از آن است که نتايج تحقيقات تحليلی می‌تواند تنها نسبت به يک نظام از شماری نامتناهی از نظامهای بديل از «فرضيه‌های تحليلی» نسبی باشد که ميان آنها هيچ‌چيز برای انتخاب کردن وجود ندارد (Quine 1960: 68)، و بنابراين جدا از آنها اهميت ذاتی اندکی می‌تواند داشته باشد. اما استدلالهای کواين برای نظر نامعينی مسئله‌زاست چون او تنها توصيف محدود و رفتارگرا از شاهد را روا می‌شمرد که برای تعيين پرسشها در خصوص معنای سخنان پذيرفتنی است. شخص برای پرسش از اين تحديد تنها بايد انتقادهای خودش از رويکردهای «مبناگرا» به پرسشهای توجيه را مطرح کند که حاکی از اين است که چنين تحديدی در خصوص شاهد پذيرفتنی مشروع نيست. اما استدلالهای پيشتر کواين، به عکس، به ساختار کل‌گرايانه‌ی زبان و اعتقادات ما اشاره می‌کنند، و فيلسوفان تحليلی اندکی می‌خواهند با اين امر منازعه کنند (گرچه استثناهايی وجود دارند، مانند دامت). اما آنان مدلل می‌سازند که نامعينی از کل‌گرايی [holism] پيروی نمی‌کند؛ به عکس، سخن از کل‌گرايی حاکی از نظامی از روابط هنجاری است که خود موضوعی مشروع برای تحقيق تحليلی است. مسلماً، اگر هيچ تمايز مطلق تحليلی/ ترکيبی وجود ندارد، اهميت اين تحقيقها بايد خود با توجه به اهتمامهای گسترده‌تر نظری که در انتخاب شخص از منطق و علم‌شناسی تأثير می‌گذارند در برابر پرسش بی‌دفاع باشند. اما اين امر، حاشا که پايان فلسفه‌ی تحليلی باشد، فقط اين نظر ضد پوزيتيويستی را بازگو می‌کند که فلسفه فقط تحليل نيست.

بنابراين فلسفه‌ی تحليلی می‌تواند پيامبران معاصر آخرت را با بحث دوباره از نظر پيش- از پوزيتيويستی درباره‌ی محاسن تحليل فلسفی به‌منزله‌ی جزئی از تحقيق فلسفی باقی نگه دارد، با تعهدی اساسی به تشريح صريح روابط هنجاری، متضمن استنتاج و توجيه، که مفاهيم و اعتقادات و گزاره‌ها را مرتبط می‌کنند. اين امر شايد تعهدی بسيار حداقلی به نظر آيد که ارزش توصيفی متمايز به‌منزله‌ی نوعی فلسفه را داشته باشد، اما آدم تنها بايد از نوشته‌های فلسفی معاصر نمونه بردارد که در به رسميت شناختن اين تعهد شرکت نمی‌کنند. اما گفتن اين سخن بدان معنا نيست که روشهای تحليل فلسفی در همه‌ی حيطه‌های فلسفه به يک اندازه ارزشمندند. کسانی هستند، مانند برنارد ويليامز، که بر اين اعتقادند که در اخلاق و زيباشناسی فضايل بارز تحليل فلسفی می‌تواند عملاً مانع از ﺇعمال درست تحقيقی فلسفی شود که حقيقی بودن يا خيالی بودن را مقصود دارد (Williams 1995).

با اين وصف، صلابت فلسفه‌ی تحليلی اگر بدين گونه فهميده شود در وسعت چشمگير و استفاده از روشهايش که در اثنای نيمه‌ی آخر قرن صورت گرفته‌ است بهتر ديده می‌شود. اين وسعت هم جغرافيايی بوده است و هم رشته‌ای. در کشورهای غيرانگليسی‌زبان فوران علاقه به فلسفه‌ی تحليلی وجود داشته است، هم در اروپا و هم در هرجای ديگر (به‌طور نمونه، امريکای جنوبی)، و به گفت و گوهای تازه ميان فيلسوفانی انجاميده است که قبلاً در سنتهای خودشان منزوی باقی می‌ماندند. در همين حال انديشه‌ها و روشهای فلسفه‌ی تحليلی برای پيشرفت مباحثات در حيطه‌هايی از فلسفه که قبلاً از علايق تحليلی دور به نظر می‌آمدند به کار رفته‌اند، از قبيل مطالعه‌ی فلسفه‌ی باستان (رجوع شود به: اُون، ج. ا. ل.؛ ولاستوس، گ.) و مارکسيسم (Cohen 1978). فلسفه‌ی تحليلی با ريشه‌هايی که در اقصی نقاط کره‌ی خاک و در سرتاسر دانشگاهها دوانده است نشان داده است که نوشتن مرثيه برای آن هنوز بسيار زود است (رجوع شود به: اخلاق تحليلی؛ فلسفه‌ی تحليلی در امريکای لاتين).

*     اين مقاله ترجمه‌ای است از:

Thomas Baldwin, ‘Analytical Philosophy’, in Encyclopedia of Philosophy, ed. Edward Craig, London: Routledge, 1999, Vol. I, pp. 223-29.

مراجع و مطالعه‌ی بيشتر

Analysis (1933- )

(مجله‌ای که برای ترويج فلسفه‌ی تحليلی تأسيس شده و سبک آن جلوه‌ی بارز اين نوع فلسفه باقی می‌ماند.)

Arnauld A. (1662) La logique, ou l’art de penser, Paris; trans. J. Dickoff and P. James, The Art of Thinking, Indianapolis, IN: Bobbs-Merrill, 1964.

(آرنو در فصل ۴ از روش تحقيق دکارت به عنوان «روش تحليل» ستايش می‌کند.)

Austin, J.L. (1962) Sense and Sensibilia, ed. G. Warnock, Oxford: Oxford University Press.

(آستين تحليل خود از زبان ادراک را برای انتقاد از نظريه‌های مبتنی بر داده‌های حواس از ادراک به کار می‌برد.)

Ayer, A.J. (1936) Language, Truth and Logic, London: Gollancz.

(بيانی شاخص از پوزيتيويسم منطقی: در فصل ٢ ادعا می‌شود که فلسفه تنها امکان دارد فلسفه‌ی تحليلی باشد.)

 ——(ed.) (1959) Logical Positivism, Glencoe, IL: Free Press.

(مجموعه‌ای مفيد از نوشته‌هايی از پوزيتيويستهای منطقی.)

Baldwin, T.R. (1990) G.E. Moore, London: Routledge.

(فصلهای ١ و ٢ به بحث از جدايی مور از ايدئاليسم و برداشت اوليه از تحليل اختصاص دارد؛ در فصل ۷ از برداشت متأخر او از تحليل به‌طور انتقادی بحث می‌شود.)

Bergmann, G. (1945) ‘A Positivistic Metaphysics of Consciousness’, Mind new series 54: 193-226.

(برگمن در حالی که از تلقی پوزيتيويستهای منطقی از قصديت آگاهی انتقاد می‌کند، پوزيتيويستها را «فيلسوفان تحليلی» وصف می‌کند.)

Butler, R.J. (ed.) (1962, 1965) Analytical Philosophy, Oxford: Blackwell, 2 vols.

(بيانی بارز از آن نوع تحليل زبانی که در اوايل دهه‌ی ١۹۶٠ در آکسفورد به کار می‌رفت.)

Carnap, R. (1932) ‘Überwindung der Metaphysik durch logische Analyse der Sprache’, Erkenntnis 2: 219-41; trans. A. Pap, ‘The Elimination of Metaphysics through Logical Analysis of Language’, in Ayer 1959, 60-81.

بيان کارناپ از اين نظر پوزيتيويستهای منطقی که فلسفه تنها می‌تواند تحليل منطقی زبان باشد.)

—— (1937) The Logical Syntax of Language, trans. A. Smeaton, London: Routledge & Kegan Paul.

(توسعه‌ی بيشتر فلسفه‌ی کارناپ برای برنامه‌ی پوزيتيويست منطقی خودش برای تحليل زبان.)

Cohen, G.A. (1978) Karl Marx’s Theory of History: A Defense, Oxford: Clarendon Press.

(اطلاق روشهای فلسفه‌ی تحليلی به مطالعه‌ی مارکسيسم؛ آغازگاه «مارکسيسم تحليلی».)

Descartes, R. (1701) Rules for the Direction of the Mind, Amsterdam: P. & J. Blaeu; trans. J. Cottingham, R. Stoothof and D. Murdoch, in The Philosophical Writings of Descartes, vol. 1, Cambridge: Cambridge University Press, 1985.

(قواعد ۶ و ١٢ شهود تشخيص‌دهنده‌ی «طبيعت بسيط» را تجويز می‌کنند.)

Davidson, D. (1984) Inquiries into Truth and Interpretation, Oxford: Clarendon Press.

(مجموعه‌ای از مقالات ديويدسن که در آنها او برداشت خودش از «نظريه‌ی معنا» و جايگاه آن در فلسفه را توسعه می‌دهد.)

—— (1986) ‘A Nice Derangement of Epitaphs’, in E. LePore (ed.) Truth and Interpretation, Oxford: Blackwell.

(مقاله‌ای که ديويدسن در آن اساساً برداشتی را تصحيح می‌کند که از نظريه‌ی مطرح در کتاب بالا [1984] شده بود.)

Dummett, M.A.E. (1993) The Origins of Analytical Philosophy, London: Duckworth.

(مبسوط‌ترين بحث دامت از نظرهايش مبنی بر اينکه صفت بارز فلسفه‌ی تحليلی اولويت قائل شدن برای فلسفه‌ی زبان است و بنابراين بنيانگذار فلسفه‌ی تحليلی را بايد فرگه پنداشت.)

 —— (1976) ‘What is a Theory of Meaning? II’ in G. Evans and J. McDowell (eds) Truth and Meaning, Oxford: Clarendon Press, 67-115.

کاملترين بيان دامت از برداشتش از «نظريه‌ی معنا» که از نظر او هسته‌ی اصلی فلسفه‌ی زبان است.)

Evans, G. (1982) The Varieties of Reference, Oxford: Clarendon Press.

(اوانز در اينجا مدلل می‌کند که نظريه‌ی ارجاع برای زبان بايد در درون فهمی گسترده‌تر از محتوای ذهنی قرار داده شود و بدين ترتيب او با نظر دامت در خصوص «اولويت زبان» معارضه می‌کند.)

Frege, G. (1892) ‘Über Sinn und Bedeutung’, Zeitschrift fur Philosophie und philosophische Kritik 100: 25-50; trans. M. Black as ‘On Sense and Reference’, in Translations from the Philosophical Writings of Gottlob Frege, ed. M. Black and P. Geach, Blackwell: Oxford, 1952.

(بيان کلاسيک فرگه از تمايز خبر/ارجاع که ويژگی اصلی فلسفه‌ی تحليلی شده است.)

Gibson, R. (1988) Enlightened Empiricism, Tampa, FL: University of Southern Florida Press.

(دفاعی محکم از استدلالهای شکاکانه‌ی کواين.)

Hacking, I. (1975) Why Does Language Matter to Philosophy?, Cambridge: Cambridge University Press.

(بحثی از انديشه‌ی تحليل زبانی و توسعه‌ی آن در دوره‌ی ۷۵–١۹۵٠؛ ويراست ١۹۹٢ کتاب Rorty (1967) شامل بحثی انتقادی به عنوان مؤخره («ده سال بعد») از اين کتاب رورتی است.)

Hylton, P. (1990) Russell, Idealism and the Emergence of Analytical Philosophy, Oxford: Clarendon Press.

(گزارشی از توسعه‌ی فلسفه‌ی راسل در طی دوره‌ی ١٢–١۹٠٠.)

Kant, I (1781/1787) Critique of Pure Reason, trans. N. Kemp Smith, London: Macmillan, 2nd edn, 1933.

(ترجمه‌ی معيار نقد عقل محض.)

Locke, J. (1689) An Essay Concerning Human Understanding, ed. P. Nidditch, Oxford University Press, 1975.

(کاربستی کلاسيک از روش تحليل در بستر نظريه‌ی تجربه‌گرا در باب تصورات.)

Montefiore, A. and Williams, B. (1966) British Analytical Philosophy, London: Routledge.

مجموعه‌ای پر‌نفوذ از مقالات که در آنها برداشت مکتب آکسفورد در دوره‌ی بعد از جنگ از تحليل زبانی تشريح و بحث می‌شود.)

Moore, G.E. (1899), ‘The Nature of Judgment’, Mind new series 8: 176-93.

(نقد مور از نظريه‌ی ايدئاليستی در باب حکم، که در آن برنامه‌ی تحليلی‌اش را نيز تشريح می‌کند.)

—— (1903) Principia Ethica, Cambridge: Cambridge University Press.

ارائه‌ی مور از اخلاق تحليلی، مبتنی بر اين نظر که مفهوم ارزش ذاتی «تحليل‌ناپذير» است.)

—— (1925) ‘A Defence of Common Sense’, in J.H. Muirhead (ed.) Contemporary British Philosophy (second series), London: Allen & Unwin, 193-223; repr. In T. Baldwin (ed.) G.E. Moore: Selected Writings, London: Routledge, 1993, 106-33.

(شامل نظر متأخر مور مبنی بر اينکه وظيفه‌ی دشوار برای فلسفه دفاع از حس مشترک نيست، بلکه تحليل آن است.)

Passmore, J. (1957) A Hundred Years of Philosophy, London: Duckworth; 2nd edn repr. Harmondsworth: Penguin, 1968.

(بخشی از نيمه‌ی دوم اين کتاب به دست دهنده‌ی يک بررسی از توسعه‌ی فلسفه‌ی تحليلی است که در ويراست ١۹۶۶ پنگوئن باز صورت گرفته است.)

Plato (c.380-367 BC) Theaetetus, trans. J.H. McDowell, Oxford: Clarendon Press, 1973.

(رؤيای سقراط (201d-202c) نشان‌دهنده‌ی نخستين ظهور روش تحليل است.)

Quine, W.V. (1953) From a Logical Point of View, Cambridge, MA: Harvard University Press.

(مجموعه‌ای از مقالات اوليه‌ی کواين از جمله «دو اصل اعتقادی تجربه‌گرايی» که در آن او نقد ريشه‌ای خودش را از تمايز تحليلی/ ترکيبی آغاز می‌کند.)

—— (1960) Word and Object, Cambridge, MA: MIT Press.

کواين در فصل ٢ نظر مشهور خودش درباره‌ی نامعينی ترجمه را مطرح می‌کند.)

—— (1990) Pursuit of Truth, Cambridge, MA: Harvard University Press.

(بيان روشن و تازه‌ای از کواين در باب نظرهايش درباره‌ی معنا و شاهد.)

Rorty, R.M. (1967) The Linguistic Turn, Chicago, IL: University of Chicago Press.

(مجموعه‌ای از مقالات تشريحی و انتقادی، درباره‌ی فلسفه به منزله‌ی «تحليل زبانی» با کتابنامه‌ای عالی؛ ويراست ١۹۹٢ دو مقاله‌ی بازنگرانه از رورتی دارد که به‌طور انتقادی به مدعيات تحليل زبانی باز می‌گردد.)

—— (1980) Philosophy and the Mirror of Nature, Princeton, NJ: Princeton University Press.

(رورتی در فصل ۶ مدلل می‌کند که وقت فراتر رفتن از فلسفه‌ی تحليلی رسيده است، و در فصل ۸ فلسفه‌ی بعد- از- تحليلی را «مکالمه‌ی نوع بشر» وصف می‌کند.)

Russell, B.A.W. (1903) The Principles of Mathemathics, London: Allen & Unwin.

(نخستين کوشش نظاموار راسل در برنامه‌ی تحليل منطقی.)

—— (1905) ‘On Denoting’, Mind 14: 479-93; repr. In Logic and Knowledge, ed. R. Marsh, London: Allen & Unwin, 1956, 41-56.

(ارائه‌ی راسل از نظريه‌اش درباره‌ی توصيفها.)

—— (1921) The Analysis of Mind, London: Allen & Unwin.

(بيانی بارز از برنامه‌ی پخته‌ی راسل در فلسفه‌ی تحليلی، به‌ويژه شايان توجه از بابت اولويت قائل شدن برای فلسفه‌ی ذهن بر فلسفه‌ی زبان.)

Ryle, G. (1949) The Concept of Mind, London: Hutchinson.

(رايل از شگردهای تحليل زبانی برای انتقاد از «اسطوره‌ی ذهن» در فلسفه‌ی دکارت استفاده می‌کند.)

Stalnaker, R. (1984) Inquiry, Cambridge, MA: MIT Press.

(فصلهای ١ و ٢ بحثی انتقادی و عالی از نظر «اولويت زبان»اند.)

Strawson, P.F. (1959) Individuals, London: Methuen.

(گزارشی از کليات و جزئيات با استناد به تفسيری از نقشهای موضوع و محمول در زبان؛ اما فصلهای ديگر، به‌ويژه فصل ٢ درباره‌ی «اصوات»، خطر کردن استراوسون را برای فراتر رفتن از تحقيقات تحليلی خوب نشان می‌دهد.)

Urmson, J.O. (1956) Philosophical Analysis, Oxford: Clarendon Press.

(توصيفی از توسعه‌ی تحليل فلسفی قرن بيستم از منظر فلسفه‌ی دهه‌ی ١۹۵٠ آکسفورد.)

Williams, B.A.O. (1995) ‘ Contemporary Philosophy: A Second Look’, in N. Bunnin and E.P. Tsui-James (eds) The Blackwell Companion to Philosophy, Oxford: Blackwell, 25-37.

(بحثی شکاکانه از فضايل محدود روشهای فلسفه‌ی تحليلی به‌ويژه در اطلاق در حوزه‌ی اخلاق.)

Wittgenstein, L.J.J. (1922) Tractatus Logico-Philosophicus, trans. C.K. Ogden and F.P. Ramsey, London : Routledge & Kegan Paul.

(بيان کلاسيک ويتگنشتاين از موضع اتم‌گرای منطقی.)    

قبلی صفحه‌ی اول بالا بعدی

X

 جمعه، ۱۶ اسفند ۱۳۸۱

همه‌ی حقوق محفوظ است.

 E-mail: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org