دفتر ياد‌ها

 

فلُّ سَفَه

Fallosafah.org ― the Journals of M.S. Hanaee Kashani

bullet

 جمعه، ۲ اسفند ۱۳۸۱

bullet

—— ، ۲۱ فوريه ۲۰۰۳

و چون عبادت کنيد مانند امّتها تکرار باطل مکنيد زيرا ايشان گمان می‌برند که به سبب زياد گفتن مستجاب می‌شوند. پس مثل ايشان مباشيد، زيرا که پدر شما حاجات شما را می‌داند، پيش از آنکه از او سؤال کنيد. (انجيل متی، باب ۶، آيات ۸–۷)

bullet

 دفتر يادها: رابطه داشتن با خدا  

دين چيست؟ آيا دين مجموعه‌ای از اعتقادات و آداب و مناسک است که به شيوه‌ی خاصی انجام شود؟ بنابراين اگر کسی عقايد خاصی داشت و مناسک خاصی را به جا آورد او را بودايی يا يهودی يا مسيحی يا مسلمان می‌ناميم؟ شايد اکثر مردم بدين گونه بينديشند و به‌ويژه روحانيان چنين برداشتی را به اذهان القا کنند. اما به وجود آمدن اديان و فرستاده شدن پيامبران چيزی غير از اين می‌گويد: دين رابطه داشتن با خدا و انجام دادن اعمال صالح است. از همين روست که همه‌ی کسانی که با خدا رابطه دارند و اعمال صالح انجام می‌دهند در هرگوشه‌ی زمين اوليای او هستند و مردمان اين اوليا، دوستان خدا، را می‌شناسند. مضمون زير در ادبيات عرفانی ما نظاير فراوان دارد. اما شنيدن و خواندن آن از زبان نويسنده‌ای روسی خالی از لطف نيست.  لئو تولستوی (١۹١٠– ١۸٢۸)، نويسنده‌ی بزرگ روس، برای شما ناشناس نيست.  رمانهای بزرگ آناکارنينا و جنگ و صلح برای همه آشناست. او نويسنده‌ای عميقاً متدين و معنوی بود. اين داستان را از مجموعه‌ی داستان زير برداشته‌ام و اندکی نيز آن را ويرايش کرده‌ام: ... و گلهای آبی (مجموعه‌ی ٢١ داستان)، ترجمه‌ی محمدعلی صفريان – منوچهر پوريا‌ن‌خير، ناشر ؟، ١٣۶٣، ص ٣۷–٢۷.

سه معتکف

لئو تولستوی

ترجمه‌ی محمدعلی صفريان – منوچهر پوريان‌خير

 

و چون عبادت کنيد مانند امّتها تکرار باطل مکنيد زيرا ايشان گمان می‌برند که به سبب زياد گفتن مستجاب می‌شوند. پس مثل ايشان مباشيد، زيرا که پدر شما حاجات شما را می‌داند، پيش از آنکه از او سؤال کنيد. (انجيل متی، باب ۶، آيات ۸–۷)

 

 

اسقفی از آرکانژل [Archangel] به صومعه‌ی سولووتسک مسافرت می‌کرد. در اين سفر عده‌ای زائر هم بودند که با همان کشتی به زيارت بقاع متبرکه‌ی آنجا می‌رفتند. سفر دريايی آرامی بود. باد موافق و هوا صاف بود. زائران بر عرشه دراز کشيده بودند، غذا می‌خوردند، يا گروه گروه نشسته بودند و با هم حرف می‌زدند. اسقف هم به عرشه آمد، و همان طور که قدم‌زنان بالا و پايين می‌رفت، متوجه گروهی از ماهيگيران شد که نزديک پاشنه‌ی کشتی ايستاده بودند و به حرفهای ماهيگيری گوش می‌دادند که به دريا اشاره می‌کرد و چيزی به آنها می‌گفت. اسقف ايستاد، و به طرفی که آن مرد اشاره می‌کرد چشم دوخت اما جز دريا که زير آفتاب می‌درخشيد چيزی نمی‌توانست ببيند. نزديک رفت که گوش بدهد، اما مرد با ديدن او کلاهش را برداشت و ساکت شد. بقيه هم کلاههايشان را برداشتند و تعظيم کردند.

اسقف گفت: «مزاحم‌تان نباشم، دوستان. آمدم که به حرفهای اين مرد خوب گوش بدهم».

يکی از آنها، که بازرگانی بود، و جسورتر از ديگران، گفت: «اين ماهيگير داشت درباره‌ی معتکفها برايمان صحبت می‌کرد».

اسقف به کناره‌ی کشتی رفت و بر جعبه‌ای نشست و پرسيد: «کدام معتکفها؟ درباره‌شان برايم تعريف کنيد. دوست دارم بشنوم. به چه اشاره می‌کرديد؟»

مرد با اشاره به نقطه‌ای در پيش رو و کمی به سمت راست گفت: «به آن جزيره‌ی کوچک که می‌توانيد در آنجا ببينيد. اين همان جزيره‌ای است که معتکفها به خاطر آمرزش روح‌شان در آن زندگی می‌کنند».

اسقف پرسيد: «کدام جزيره؟ من که چيزی نمی‌بينم».

– «آنجا، در آن فاصله، لطفاً در امتداد دست من نگاه کنيد. آن تکه‌ی ابر کوچک را می‌بينيد؟ زير آن و کمی به طرف چپ، لکه‌ی کم‌رنگی هست که همان جزيره است».

اسقف به‌دقت نگاه کرد، اما چشمان خون‌گرفته‌اش جز آب که در آفتاب می‌درخشيد نمی‌توانست چيزی ببيند.

گفت: «نمی‌بينمش. اما اين معتکفها که آنجا زندگی می‌کنند چه کسانی هستند؟»

ماهيگير پاسخ داد: «مردان زاهدی هستند. مدتها بود تعريف‌شان را شنيده بودم، اما تا پيرارسال خودم فرصت ديدن‌شان را پيدا نکرده بودم».

و ماهيگير شرح داد که چگونه يک بار، به هنگام ماهيگيری، شب‌هنگام قايقش در آن جزيره، که نمی‌دانسته کجاست، به گل می‌نشيند و صبح روز بعد، حين گشت در اطراف جزيره به کلبه‌ای گلی می‌رسد و پيرمردی را نزديک آن ايستاده می‌بيند و اندکی بعد دو پيرمرد ديگر هم بيرون می‌آيند که به او غذا می‌دهند، لباس و وسايلش را خشک می‌کنند و در مرمت قايقش به او کمک می‌کنند.

 اسقف پرسيد: «و آنها چگونه آدمهايی هستند؟»

«يکی‌شان مرد کوچک‌اندام پشت‌خميده‌ای است که خرقه‌ی کشيشی به تن دارد و خيلی پير است، به نظر من بايد بيش از صد سالی عمر داشته باشد. آن‌قدر پير است که سفيدی ريشش به سبزی می‌زند. اما دائم متبسم است، و صورتش به روشنی صورت فرشته‌ای آسمانی است. دومی بلندتر اما خيلی پيرتر است. نيم‌تنه‌ی ژنده‌ی دهاتی به تن دارد. ريشش انبوه و به رنگ خاکستری مايل به زرد است. مرد پرقدرتی است. پيش از آنکه فرصت کمک به او را پيدا کنم به‌تنهايی قايقم را به سبکی سطلی برگرداند. او هم مهربان و خوشروست. سومی بلندقد است و ريشی دارد به سفيدی برف و آن‌قدر بلند که به زانويش می رسد. آدم عبوسی است با ابروان آويخته و هيچ به تن ندارد، جز تکه حصيری که به کمرش بسته است».

اسقف پرسيد: «آنها با تو حرف هم زدند؟»

– «در بيشتر موارد کارها را در سکوت انجام می‌دادند، و حتی با همديگر هم خيلی کم حرف می‌زدند. يکی از آنها فقط نگاهی می‌کرد و ديگران متوجه منظور او می‌شدند. از بلندترين آنها پرسيدم که آيا خيلی وقت است آنجا زندگی می‌کنند. اما او اخم کرد و زير لب چيزی گفت که می‌رساند عصبانی شده است، اما پيرترين آنها دستش را گرفت و لبخند زد و در نتيجه، بلندترين آرام گرفت. پيرترين فقط گفت: «به ما رحم کن».

– «و لبخند زد».

در مدتی که ماهيگير حرف می‌زد، کشتی به جزيره نزديکتر شده بود. مرد بازرگان با اشاره‌ی دست گفت: «عاليجناب، حالا اگر نگاه کنيد به‌وضوح می‌توانيد آن را ببينيد».

اسقف نگاه کرد و اين بار به واقع لکه‌ای تيره را ديد — که همان جزيره بود.

پس از مدتی که نگاه کرد خودش را از پاشنه‌ی کشتی به دماغه رساند و از سکان‌گير پرسيد: «اين چه جزيره‌ای است؟»

سکان‌گير پاسخ داد: «اين يکی اسم ندارد. در اين دريا شبيه آن زياد است».

– «آيا اين حقيقت دارد که معتکفهايی برای آمرزش روح‌شان آنجا زندگی می‌کنند؟»

– «چنين می‌گويند، عاليجناب. اما من نمی‌دانم که حقيقت دارد يا نه. ماهيگيران می‌گويند که آنها را ديده‌اند، اما البته ممکن است که آنها اين را از خودشان در آورده باشند».

اسقف گفت: «ميل دارم در جزيره پياده شوم و اين مردان را ببينم. چه بايد بکنم؟»

سکان‌گير پاسخ داد: «اين کشتی نمی‌تواند به جزيره نزديک شود، اما شما می‌توانيد با قايق به آنجا برويد. بهتر است در اين باره با ناخدا صحبت کنيد».

دنبال ناخدا فرستادند که آمد و اسقف به او گفت: «ميل دارم معتکفها را ببينم. می‌شود مرا با قايق به ساحل بفرستيد؟»

ناخدا سعی کرد منصرفش کند، از اين رو گفت: «البته که می‌شود اما وقت زيادی تلف خواهد شد و اگر جسارت نباشد بايد خدمت عاليجناب عرض کنم که اين پيرمردها ارزش زحمات شما را ندارند. شنيده‌ام که پيران احمقی هستند که هيچ نمی‌فهمند و هرگز کلمه‌ای بيش از ماهيان دريا حرف نمی‌زنند».

اسقف گفت: «اما من دوست دارم آنها را ببينم و بابت زحمات و اوقات تلف‌شده‌ی شما هم پولی خواهم پرداخت. تقاضا می‌کنم قايقی در اختيار من بگذاريد».

چاره‌ی ديگری نبود و بنابراين دستور صادر شد. ملوانان بادبان افراشتند، سکان‌گير سکان را چرخاند، و مسير کشتی در جهت جزيره قرار گرفت. بر دماغه‌ی کشتی صندليی برای اسقف گذاشتند که او بر آن نشست و چشم به پيش رويش دوخت. مسافران هم همه در دماغه‌ی کشتی گرد آمدند و به تماشای جزيره ايستادند. آنهايی که چشمشان ديد بهتری داشت از هم اکنون می‌توانستند صخره‌هايی را ببينند، و کمی بعد هم کلبه‌ی گلی ديده شد. سرانجام يک نفر توانست خود معتکفها را هم ببيند. ناخدا دوربينی آورد و پس از نگاهی آن را به اسقف داد و گفت: «کاملاً درست است. سه مردند که در ساحل ايستاده‌اند. آنجا، کمی به طرف راست آن صخره‌ی بزرگ».

اسقف دوربين را گرفت، به چشم خود ميزان کرد و سه مرد را ديد: يکی بلندقد، يکی کوتاهتر و يکی هم بسيار کوچک و خميده که بر ساحل ايستاده و دست همديگر را گرفته بودند.

ناخدا رو به اسقف گرداند و گفت: «عاليجناب، کشتی از اين بيشتر نمی‌تواند نزديک شود. اگر ميل داريد به ساحل برويد، بايد خواهش کنم که با قايق برويد و ما هم در همين جا لنگر می‌اندازيم».

به سرعت طنابها کشيده شد، لنگر انداخته و بادبانها پيچيده شد. کشتی تکان تندی خورد و حرکتی کرد و آن‌گاه قايقی پايين فرستاده شد و پاروکشان در آن پريدند و اسقف از پله‌ها پايين رفت و جايی در قايق نشست. ملوانان پارو کشيدند و قايق به‌سرعت رو به جانب جزيره راه افتاد. وقتی به اندازه‌ی پرتاب يک سنگ با ساحل  فاصله نداشتند، سه مرد را ديدند. يکی بلندقد، که فقط تکه حصيری به دور کمرش بسته بود، يکی کوتاهتر، در نيم‌تنه‌ی ژنده‌ی دهاتی، يکی پير و خميده از ساليان عمر، که خرقه‌ی کهنه‌ای به تن داشت — هرسه دست در دست هم ايستاده بودند.

ملوانان پاروکش قايق را به ساحل راندند، با چنگکی قايق را درجا نگه داشتند و اسقف از آن پياده شد. پيرمردان به او تعظيم بلندی کردند. آن‌گاه اسقف شروع به صحبت کرد و گفت: «شنيده‌ام که شما مردان خدا برای آمرزش روح‌تان در اينجا به سر می‌بريد و برای همنوعان خود به پيامبرمان عيسی مسيح دعا می‌کنيد. من، خادم ناچيز مسيح، به لطف پروردگار برای نگهداری و ارشاد پيروان او خوانده شده‌ام. ميل داشتم با شما بندگان خدا ديدار کنم و آنچه را که می‌توانم به شما بياموزم».

پيرمردان به هم نگاه کردند و لبخند زدند، اما ساکت ماندند. اسقف گفت: «به من بگوييد که شما برای نجات روح‌تان چه می‌کنيد؟ و در اين جزيره وظايف بندگی خود را نسبت به خداوند چگونه انجام می دهيد؟»

معتکف دوم آهی کشيد، و به پيرترين — کهنسال‌ترين — نگاه کرد و او با تبسمی گفت: «ای بنده‌ی خدا، ما نمی‌دانيم چگونه بايد به خداوند خدمت کنيم. ما فقط به خودمان خدمت می‌کنيم و خودمان را نگه می‌داريم».

اسقف پرسيد: «پس چگونه به درگاه خدا دعا می‌کنيد؟»

معتکف پاسخ داد: «ما اين طور دعا می‌کنيم: سه‌تا تويی، سه‌تا ما، رحمی بکن تو بر ما».

پيرمرد که اين را گفت هرسه چشمهايشان را به آسمان دوختند و تکرار کردند: «سه‌تا تويی، سه‌تا ما، رحمی بکن تو بر ما».

اسقف لبخندی زد و گفت: «شما ظاهراً چيزی درباره‌ی تثليث مقدس شنيده‌ايد اما به‌درستی عبادت نمی‌کنيد. شما، ای مردان خدا، مرا مجذوب خودتان کرده‌ايد. می‌بينم که در فکر خشنودی خداوند هستيد اما نمی‌دانيد چگونه به او خدمت کنيد. اين راه درست عبادت نيست. به من گوش دهيد تا به شما بياموزم. آنچه را که من به شما می‌آموزم روش خودم نيست، بلکه روش خداوند در کتاب مقدس است که آن را برای عبادت به همه‌ی انسانها تکليف کرده است».

و بعد اسقف برای معتکفها تشريح کرد که چگونه خداوند خود را به انسان نماياند و از خدای پدر، خدای پسر، و خدای روح‌القدس برای آنها صحبت کرد. او گفت: «خدای پسر به زمين آمد تا انسانها را رهايی بخشد و اين بود آنچه او برای عبادت به همه‌ی ما آموخت. گوش دهيد و بعد از من تکرار کنيد: «پدر ما».

و نخستين پيرمرد پس از او تکرار کرد: «پدر ما»، و دومی گفت: «پدر ما» و سومی گفت: «پدر ما».

اسقف افزود: «که در آسمان است».

نخستين معتکف تکرار کرد: «که در آسمان است» اما دومی در بيان کلمات اشتباه کرد، و معتکف بلندقد به‌درستی نتوانست آن را ادا کند. موی او روی دهانش را پوشانده بود و او نمی‌توانست به‌وضوح صحبت کند. معتکف خيلی پير هم، که دندان نداشت، نامفهوم من من کرد.

اسقف دوباره همان کلمات را به زبان آورد، و پيرمرد آن را پس از او تکرار کرد. اسقف روی سنگی نشست، و پيرمردها برابر او صف کشيدند و به دهانش چشم دوختند و کلمات را آن ‌چنان که او می گفت تکرار کردند. تمام روز اسقف زحمت کشيد، يک کلمه را بيست بار، سی بار، صد بار گفت، و پيرمردها تکرارش کردند. آنها اشتباه می‌کردند و او تصحيح‌شان می‌کرد و وا‌می‌داشت که دوباره شروع کنند.

اسقف آنجا را ترک نکرد تا وقتی که تمامی دعای خداوند را به آنها آموخت، به‌نحوی که ديگر نه‌تنها پس از او تکرار می‌کردند، بلکه خودشان هم می‌توانستند آن را بگويند. معتکف ميانی پيش از همه آن را آموخت، و توانست تا آخر تکرارش کند. اسقف او را واداشت که پياپی تکرار کند تا سرانجام ديگران هم توانستند دعا را خود بخوانند.

هوا تاريک می‌شد و ماه داشت بر سطح آب می‌تابيد که اسقف برای بازگشت به کشتی برخاست. موقع خداحافظی از پيرمردها، همه تا روی زمين در برابرش خم شدند. اسقف آنها را برخيزاند و هر کدام‌شان را بوسيد و به آنها گفت که از اين پس، به همانگونه که به آنها آموخته بود، عبادت کنند. آن‌گاه در قايق نشست و به کشتی بازگشت.

تا آن زمان که در قايق نشست، و قايق پاروزنان به طرف کشتی راه افتاد صدای سه معتکف را می‌شنيد که به صدای بلند دعای خداوند را تکرار می‌کردند. با نزديک شدن قايق به کشتی ديگر صدايشان شنيده نمی‌شد، اما خودشان را می‌ديد که در مهتاب ايستاده بودند، و به همان ترتيبی که ترک‌شان کرده بود: کوتاهترين در وسط، بلندترين در سمت راست، و ديگری در سمت چپ. با رسيدن اسقف به کشتی و آمدنش به عرشه، لنگر برداشته شد، بادبان افراشته شد و با وزش باد در بادبانها کشتی به راه افتاد. اسقف هم بر صندلی خود در پاشنه‌ی کشتی نشست و به جزيره‌ای که ترکش کرده بودند، نگاه کرد و تا مدتی همچنان می‌توانست معتکفها را ببيند. اما ديری نگذشت که از نظر افتادند، گرچه هنوز جزيره ديده می‌شد. سرانجام آن هم ناپديد گشت و تنها دريا بود که زير نور ماه غلغل‌کنان می‌گذشت.

زائران به بستر رفتند و خوابيدند و عرشه در سکوت فرو رفت. اسقف که خيال خوابيدن نداشت، به‌تنهايی در پاشنه‌ی کشتی نشست و به آن مردان پير خوب انديشيد، با خود می‌انديشيد که آنها چقدر از آموختن دعای خداوند خوشحال بودند، و خداوند را به خاطر فرستادنش برای آمرزش و کمک به چنان مردان خدايی سپاس گفت.

بدين‌گونه اسقف نشست، انديشيد و به دريا، که جزيره در آن از چشم افتاده بود، نگاه کرد. نور ماه برابر چشمانش سوسو می‌زد، لحظه‌ای در اينجا و لحظه‌ای در آنجا بر امواج آب برق می‌زد. ناگهان چيزی سفيد و براق را بر مسير روشنی که نور ماه بر پهنه‌ی دريا می‌تاباند مشاهده کرد. مرغ دريايی بود؟ يا بادبان اندک رخشان قايقی کوچک؟ اسقف حيران، چشمانش را بر آن دوخت و با خود گفت: «بايد قايقی باشد که به دنبال ما می‌آيد. اما اينکه به‌سرعت دارد از ما پيشی می‌گيرد! دقيقه‌ای پيش بسيار بسيار دور بود، اما اکنون خيلی نزديک شده است. اين نمی‌تواند قايقی باشد زيرا که من بادبانی را نمی بينم، اما هرچه که هست، دارد از پی ما می‌آيد و به ما می‌رسد».

و نتوانست بفهمد که چيست. نه قايق بود، نه پرنده، نه ماهی! از انسانی هم بزرگتر بود و وانگهی انسان آنجا در دل دريا چه می‌کرد. اسقف برخاست و به سکان‌گير گفت: «آنجا را ببين. آن چيست، دوست من؟» و بعد افزود: «آن چه می‌تواند باشد؟» گرچه اکنون خود به‌وضوح آن را می‌ديد — هر سه معتکف را که بر سطح آب می‌دويدند، سراپا سفيد و نورانی، با ريشهای خاکستری که می‌درخشيد و چنان سريع به کشتی نزديک می‌شدند که گويی کشتی حرکتی نداشت.

سکان‌گير نگاهی کرد و وحشت‌زده سکان را رهانيد و گفت: «خدايا! معتکفها دارند روی آب، مثل روی زمين خشک، دنبال ما می دوند!»

با شنيدن صدای او، مسافران از خواب پريدند و بر عرشه، در پاشنه‌ی کشتی جمع شدند. آنها هم معتکفها را ديدند که می‌آمدند و دست در دست هم داشتند و دو نفر طرفين دستهايشان را برای توقف کشتی تکان می‌دادند. هرسه، بی‌حرکتی در پاهايشان، روی آب می لغزيدند. معتکفها پيش از توقف کشتی به آن رسيدند، سرهايشان را برداشتند و هرسه يک صدا گفتند: «ای بنده‌ی خدا، دعايی را که به ما آموختی فراموش کرديم. تا وقتی که تکرارش می‌کرديم به خاطرمان بود، اما پس از لحظه‌ای که از گفتن باز مانديم، کلماتی را جا انداختيم، و حالا ديگر همه‌چيز در هم قاطی شده است و ديگر هيچ از آن را به ياد نداريم. دوباره آن را به ما بياموز».

اسقف به خود صليب کشيد، بر لبه‌ی کشتی خم شد و گفت: «ای مردان خدا، دعای خودتان به پيشگاه خداوند می‌رسد. به عهده‌ی من نيست که چيزی به شما بياموزم. برای ما گناهکاران دعا کنيد».

و اسقف در برابر پيرمردان تعظيم کرد، و آنها هم رو گرداندند و بر پهنه‌ی دريا برگشتند و در نقطه‌ای که از نظر افتادند نوری تا سپيده‌دم می‌درخشيد. |  link |

bullet

 جمعه، ۹ اسفند ۱۳۸۱

bullet

—— ، ۲۸ فوريه ۲۰۰۳

bullet

 دفتر يادها: آمينتا  

زندگی برای هرکس نقشی را رقم زده است و يکی از راههای ديدن اين نقشهای گوناگون خواندن داستان است. نويسندگان داستانها به‌خوبی می‌توانند اين نقشها را برای ما بازگو کنند و ما را در فهم معنای زندگی و تأمل در تراژديهای آن ياری کنند. داستان زير غم‌انگيز است، اما بخشی از واقعيت زندگی معاصر ما در کوچه و خيابان است. اين داستان را از اين کتاب برداشته‌ام:  نويسندگان معاصر ايتاليا، ترجمه‌ی فيروزه مهاجر – کامران شيردل، انتشارات پاپيروس، ١٣۶۸، ص ٢٣۷–٢٣١.

جووانی کوميسو (؟–١۸۹۵) متولد تره‌ويزو، شهری در شمال ونيز، است. با رمان مرگ جوانی (١۹۴۹)، يکی از تعيين‌کننده‌ترين رمانهای روان‌شناختی که در آخرين ماههای جنگ نوشته شده، شهرتی عظيم کسب کرد، اما اکثراً مقاله می‌نويسد و سفرنامه و دفتر خاطرات، که از جمله‌ی آنها: فصلهای من (١۹۵١) است و همبستگی من با دپيسيس (١۹۵۴).

کوميسو نثری امپرسيونيستی دارد، نثری پر از فريبندگی و مواج در سطح، بی‌هيچ بازتابی. او در جنگ جهانی اول شرکت داشته و سپس همراه با دانونتزيو به تسخير فيومه رفته است، نتيجه‌ی اين تجربه رمانی است به نام در نسيم آدرياتيک، اما مهمترين اثرش زندگينامه‌ی خانه‌ی من در روستا حاوی تجربه‌ی مزرعه‌داری او در سالهای ٣٠ است.

داستان «آمينتا» از کتاب هفتصد سال نوول ايتاليا ترجمه شده است.

 آمينتا

جووانی کوميسو

ترجمه‌ی فيروزه مهاجر

حالا می‌توانم اعتراف کنم که علت واقعی رفتنم به سيه‌نا و تمام کردن تحصيلات دانشگاهيم در آنجا چه بود. به خاطر آمينتا[١] بود. اين نام چوپانی را اشتباهاً به دختر جوان بسيار زيبايی داده بودند. اهالی سيه‌نا اغلب نام فرزندان‌شان را از ديوان شعرا برمی‌گزينند. نعلبندهايی هستند که نام‌شان نارچيزو يا فيده‌ليوست. قصابهايی که زفيرو يا آپولو نام دارند و چقدر لائورا و بئاتريچه. برای متقاعد کردن خانواده‌ام گفتم که زندگی در سيه‌نا خيلی ارزان است، که وقتم تلف نمی شود (شهر به هم چپيده‌ای است و دورش ديواری، مثل يک کالج). که استادها همه عالی‌اند، و بنابراين می‌توانم در مدت کوتاهی ليسانسم را بگيرم و مشغول کار شوم.

آمينتا را پاييز قبل شناخته بودم. در شهر خودم. همراه با يکی از دوستانم آمده بود. خندان و آراسته. او را تشويق به فرار کرده بود. معتقد بود که می‌تواند برای خودش کاشانه‌ای بنا کند. دوستم جز نواختن ويولن کاری نمی‌دانست. در سينمايی به عنوان ويولن‌زن کار گرفت. اما در عرض يک هفته بدهی‌شان به هتل چنان زياد شد که پرداخت آن غيرممکن بود. آمينتا پس از اولين روزهای شادی به خاطر تازگی دور بودن از زادگاهش که هرگز از آن بيرون نيامده بود، حالا اندوه‌زده بود و انگار رنج می‌برد.

دوست من برای مشورت پيشم آمد. دختر دائم به مادرش و شهرش می‌انديشيد: مطمئن بود که بخشيده خواهد شد. به دوستم گفتم که بهترين راه حل باز گرداندن دختر است. چنان رنگ و رويش سفيد شده بود که انگار دوستم به او گرسنگی می‌داد. برخی اوقات سرفه می‌کرد، اما فکر می‌کردم از سرماست. يک روز صبح او را در خيابان ديدم، هيجان‌زده و لرزان بود، شتابان به طرف ايستگاه قطار می‌رفت. دوستم بدون يک سکه، او را ترک کرده بود و با ويولنش به جستجوی بخت رفته بود، و برايش يک يادداشت خداحافظی گذاشته بود که صاف ميان دو انگشت داشت. می‌رفت به ايستگاه، جايی که فکر می‌کرد او را خواهد يافت. پولی که همراه داشتم تنها می‌توانست برای رسيدن به سيه‌نا کافی باشد. قطاری آماده‌ی حرکت بود. او سرش را بر شانه‌ی من گذاشت و پول را پذيرفت. ترحم‌انگيز بود، آن همه بی‌دفاع و آن همه زيبا. در لحظه‌ی حرکت قطار خودم را سرزنش کردم که چرا گذاشته‌ام برود و، بيشتر به خودم تا به او، وعده می‌دادم که به سراغش خواهم رفت.

سال بعد نزديکيهای پايان تابستان به سيه‌نا رفتم. از دره‌ی فونته براندا بوی تند دباغی برمی‌خاست. نشانی او را نداشتم، تنها نامش را می‌دانستم. شهر کوچکی است، اميدوار بودم خيلی زود ببينمش.

گردش روی حصار قلعه‌ی معروف شهر لذتی داشت. از آنجا همه‌ی پيچ و خم سراشيبيها را می‌شد ديد که جايی سرخ می‌زد و جای ديگر زرد، و در ميان‌شان پشته‌هايی از سرو يا گودالهای عميق. ديرتر، حدود ظهر، افق به کوههای فيروزه‌ای ماره‌مّا محدود می‌شد و آسمان سرتاسر قوس برمی‌داشت، روشن و سبک. شهر با دو برج و کليساهايش پهلو به گرده‌ی تپه‌ها داده است، و شب روشن از چراغها، هر پنجره‌ای آماده‌ی حرکت است. روی حصارشرقی که از باد در امان است، قسمت اعظم پر است از زنان و دختران آرامی که نفسهای سنگينی دارند، و وقتی کسی عبور می‌کند از ترس اينکه مبادا راز بيماريشان آشکار شود به سختی جلو سرفه‌هايشان را می‌گيرند. اين جا بود که يک روز صبح با آمينتا رو به رو شدم.  لباس نازکی به تن داشت، انگار می‌خواست بقبولاند که حالش خوب است. لحظه‌ای برای شناساندن خويش به هم نگريستيم. بعد او سرخ شد و دستهای لاغرش لرزيد. از دوستم نپرسيد. همان‌جا قرار گذاشتيم که هر روز صبح با هم گردشی بکنيم و شهر او را ببينيم. می‌ديدم که بايد به او روحيه داد و پيشنهاد کردم گاهی به نقاط اطراف شهر و دهات دورافتاده‌ای برويم که او تعريف‌شان را می‌کرد و نامهايشان را برايم می‌گفت. او را تا خانه‌اش که در خيابان تنگ و بی‌نوری قرار داشت همراهی کردم؛ در برابر خانه دکه‌ی گلفروشی بود، برای او دسته‌ای سيموزا خريدم. صبح بعد همديگر را ديديم، يک صبح پاييزی زودهنگام بود. باد سرد در کنج خيابانها زوزه می‌کشيد، ابرها آن‌قدر پايين می‌آمدند که برجها را می‌پوشاندند و گاه حتی تا کف ميدانها می‌رسيدند.

هر چندوقت خورشيد رخ می‌نماياند، اما چند لحظه بعد دوباره خودمان را غرقه در مه می‌يافتيم. او لباس نازکی پوشيده بود، بازوهايش برهنه بود و چتری به دست داشت. متأسف از اينکه لرزان می‌بينمش، در پی محلی بودم که از باد در امان باشد. او وانمود می‌کرد که از هيچ چيز ترسی ندارد. اما لبهايش کبود شده بود. اميدوار بودم خورشيد بيرون بيايد، اما بيهوده بود. خاک مثل گردبادی برمی‌خاست و تعقيب‌مان می‌کرد؛ بخار مرطوب ابرها مرتب بالا و پايين می‌شد، و ما به کافه‌ای وسط باغها پناه برديم. اينجا به نوشابه‌های بدطعم، جريان باد سردی هم که از درز درهای بد بسته ‌شده می‌وزيد، اضافه شد. شروع به سرفه کرد، به من گفت که چيز مهمی نيست، سعی کرد تظاهر کند که خوشحال است، چون می‌ديد که برايش نگرانم، اما موفق شدم وادارش کنم که به خانه برگردد. گلفروش جلو خانه، روی پيشخوان کوچکش دسته‌های گل نرگس گذاشته بود. آمينتا گلهای معطر را دوست داشت. برايش دسته‌ای خريدم. گلفروش محبت کرد و خواست که باغش را به ما نشان بدهد. محل زيبايی بود، پر از گل، با آلاچيقی از بوته‌های تاک. از آنجا می‌شد منظره‌ی تمام شهر را ديد. خورشيد بالای دره‌ی فونته براندا برگشته بود، و چنان می‌درخشيد که انگار بر فراز دريايی می‌درخشيد. آنجا باد نمی‌وزيد. مجبور بوديم از گردش‌مان بگذريم. بنابراين به آمينتا پيشنهاد کردم که صبح را در آن باغ بگذرانيم، جايی که همه‌چيز به‌طرز دلپذيری در برابر چشمان‌مان گسترده بود. خندان پذيرفت، اما متوجه شدم که بر چهره‌اش رنج سنگينی می‌کند.

در آن باغ ساعتهای بسياری را کنار هم گذرانديم. خوشه‌های درشت انگور مشکی را حبه حبه می‌کنديم و می‌خورديم، به گلهای زيبايی که گلفروش نام صحيح‌شان را برایمان می‌گفت می‌نگريستيم و به آرامی لمس‌شان می‌کرديم. او ظرافتهای لهجه‌اش را به من می‌آموخت: «آن گل را پر بکن»، «هلو دو نوع است: دوراچينه و پارتيتوئيه» و وقتی آب چشمه می‌جوشد و پر از حباب می‌شود به آن می‌گوييم: «کف‌آلود و نه ابرآلود». او از تصحيح اشتباهات لهجه‌ای من لذت می‌برد.

پايين، از ته فونته براندا، می‌شد جيغ خوکهايی را شنيد که سرشان را می‌بريدند، و نيز داد و قال شاگرد قصابها را که شاد و خندان برای شستن خون از بازوهايشان به طرف دستشويی می‌دويدند. خورشيد روی چرم پوستهايی که بر پشت بام دباغخانه‌ها پهن بود، بازتاب درخشانی داشت. و آب توی لگن بزرگ که زنان رختشوی آواز‌خوانان لباسهايشان را در آن مشت و مال می‌دادند، برق می‌زد. او روی ديوار کوتاهی نشسته بود و غرقه در اشتياقی عظيم جوشش زندگی را می‌پاييد، و با اين وحشت که ممکن است قادر به ادامه‌ی آن نباشد، دنبالش می‌کرد.

انگار مراقبتهای من از او مايه‌ی خوشحالی‌اش بود، تا جايی که بيماری‌اش را فراموش می‌کرد؛ اما شايد هم اين طور نبود؛ سعی می‌کرد شاد باشد، به اين اميد که من فراموش کنم بيمار است، و بيهوده می‌کوشيد باور کند که موفق شده است، و دستمالی را که هنگام سرفه جلوی دهانش می‌گرفت، به من می‌داد تا از دور دهانم آب شيرين مزه‌ی انگور مشکی را پاک کنم.

خسته از ملاحظه‌کاری‌های من، تصميم گرفت داستان زندگی‌اش را برايم بازگويد، و نقشه‌های آينده‌اش را شرح بدهد، انگار که به اين ترتيب و از سر ترحم، آن بوسه‌ای را از من پس می‌گيرد که هرگز به او نداده بودم، بوسه‌ای که می‌توانست آخرين شاهد اين زندگی باشد که داشت از او می‌گريخت.

پدرش، که در اثر کار نيمه‌فلج شده بود، به ميخواری روی آورده بود. برادر بزرگترش چندماه قبل مرده بود. شب جان کندنش به پدر پولی می‌دهند تا اکسيژن بخرد، در عوض مست برمی‌گردد و در حالی که پسر روی تختش خرخر می‌کرده، او روی کاناپه‌ی اتاق پهلويی دراز می‌کشد و گاه آواز می‌خواند و گاه به پسر فحش می‌دهد. قساوت پدر تا به آن حد بود که اگر مادر برای تقويت او بيفتکی تهيه می‌ديد، می‌گفت: «بقيه بيفتک می‌خورند و من نخود سبز، چه غذای گوارايی!» آن وقت آمينتا بيفتک را به او تعارف می‌کرد و او بی‌ناراحتی وجدان می‌خورد. بيماری آمينتا روز به روز شدت می‌گرفت. برايش نسخه‌های مؤثر اما گران می‌نوشتند و درآمدشان حتی آن‌قدر نبود که کفاف خوراک‌شان را بدهد. آمينتا برای گذران می‌بايست به زيبايی‌اش متوسل شود، و پدرش برای يک گيلاس شراب، اشخاصی را به خانه می‌آورد که خودش می‌شناخت.

با دوست من فرار کرده بود به اين اميد که نجات يابد. حالا ديگر به هيچ‌چيز اميد نداشت. با نگاهش خيره به گامهای محکم و آهنگين چندسربازی که از خيابانهای زير باغ پايين می‌رفتند، به من گفت که تا يک هفته‌ی ديگر به سفری خواهد رفت. نخواست بگويد کجا. به‌طور گنگی از خاله‌ای که در ليوورنو داشت حرف زد، اما احساس کردم که دروغ می‌گويد. قول داد برايم نامه بنويسد و توضيح بدهد. برای لحظه‌ای خشونت نوميدانه‌ی اين تصميم را درک کردم. بعلاوه، در او چنان شهامت بی حد و حصری می‌ديدم که باعث شرمندگی‌ام بود. اما نمی‌خواستم باور کنم. او همچنان به صدای گامهای سربازان گوش می‌داد.

ديگر او را نديدم. شهر، محصور در ديوارهايش، همه‌ی وقت مرا مصروف درس خواندن کرد. با علاقه‌ی بسيار سر کلاس حاضر می‌شدم و يک عالم يادداشت برمی‌داشتم. شب هيچ تفريحی جز ورق‌بازی نداشتم. در سيه‌نا، همه‌جا ورق‌بازی به راه بود، در کافه‌ها، باشگاهها، خانه‌ها. تنهايی و سر رفتن حوصله مرا به بازی می‌کشاند. وقت کارناوال رسيد. شبی مرتب می‌باختم، نه از روی بدبياری، بلکه چون آشفته بودم. دود و فضای کوچک آن اتاق ناراحتم می‌کرد. آن‌گاه از ميان جمعی که سرپا ايستاده بود و بازی را نظاره می‌کرد، يکی از همکلاسی‌هايم به من لبخند زد و انگار که مسئله‌ی بی‌اهميتی را بازگو می‌کند، گفت:

– «می‌دانی آن دختری که هميشه با تو بود مرده است؟»

به اين اميد که اشتباهی رخ داده باشد، پرسيدم: «آمينتا؟»

– «بله، آمينتا، عجيب است، نه؟ اسمش مردانه بود».

بازی را بی‌توجه به اعتراض ديگران رها کردم و بيرون دويدم. فوراً به خيابان تنگ و تاريکی رفتم که خانه‌ی او در کنار ساير خانه‌های قديمی، در آن قرار داشت. شيشه‌های اتاقش از شمعهايی روشن بود که آن تو می‌سوخت. در مدخل ساختمان هوای سردی می‌پيچيد که بوی دواهای ضدعفونی می‌داد. جرأت بالا رفتن نداشتم. در آن نزديکی چند زن به گفتگو مشغول بودند، و يکی از آنها وقتی ديد دارم رد می‌شوم، انگار برای متوقف کردنم گفت:

– «زيبای اين خيابان مرده است».

لحظاتی بود که اطمينان داشتم يک غريبه‌ام، و لحظاتی بود که احساس می‌کردم رفتن و ديدن او وظيفه‌ام است. صبح روز بعد رفتم. زنهای همسايه توی گلفروشی جمع شده بودند و پول روی هم می‌گذاشتند تا تاج گلی بخرند. چندشاخه‌ی گل با عطر تند خريدم، از آنهايی که او دوست داشت. گلفروش به من گفت که هميشه از ديدن من با آن دختر که آن‌قدر مريض بود، حيرت می‌کرده است. در بالا رفتن از پله‌های سرد و سست، به دردی می‌انديشيدم که او بايد در هنگام بالا رفتن از آنها کشيده باشد. چندزنی که در پاگرد پله‌ها ايستاده بودند، مرا شناختند و مثل خويشاوندی همراهی‌ام کردند. پيرزنی به من گفت:

– «دوست عزيز من، هميشه از شما حرف می‌زد».

به اتاق وارد شدم. همه‌چيز ساکن بود. روی چهار صندلی تابوت باز و درونش، زير توری، او. شمعها در گوشه‌ها آرام آرام شعله می‌کشيدند. تخت او خاکستری و سخت مثل سنگ، و اتاق برهنه. مادرش از گوشه‌ای بالای سر او رفت و تور را بلند کرد:

– «به نظر شما آمينتای من زيبا نبود؟»

چهره‌ای ورم‌کرده ديدم به رنگ خاک، با دهانی نيمه‌باز؛ گلها را روی پايش گذاشتم.

نمی‌خواستم ديگر نگاهش کنم. گيج بيرون رفتم، انگار ترسيده بودم. نمی‌دانستم به کجا بروم. به خيابان اصلی رسيدم. انبوه جمعيت شاد و خندان از مقابل می‌آمد. ويترين مغازه‌ها پر بود از صورتکهای مقوايی که برای نقاب فروخته می‌شد. ورم کرده، با دهان باز. جمعيت بی‌شمار بود. و انگار همه مرا می‌شناختند، به من نگاه می‌کردند و می خنديدند. به دانشگاه پناه بردم. درس داشتيم. استاد با لحنی دلپذير و متقاعدکننده و دقيق صحبت می‌کرد، به خودش زحمت می‌داد تا مسئله‌ی جالب توجهی را شرح بدهد. به چهره‌ی گُرگرفته‌ی او نگاه می‌کردم، چون همه‌ی نيرويش را به کار گرفته بود تا نظر خاص خودش را در مورد آن مسئله به ما بقبولاند. او را نگاه می‌کردم، اما انگار از اتاقی ديگر، از فشاری که به خودش می‌آورد، خنده‌ام می‌گرفت، و اگر به بهانه‌ی يادداشت برداشتن، سر روی دفترم خم کردم، تنها برای ديوانه‌وار کشيدن طرحی از چهره‌ای ورم‌کرده، با دهانی نيمه‌باز، بود. | link |           

يادداشت:

١)   Aminta، نام چکامه‌های شبانی تاسّو (١۵۹۵–١۵۴۴) است.

bullet

 جمعه، ۱۶ اسفند ۱۳۸۱

bullet

—— ، ۷ مارس ۲۰۰۳

 
bullet

 دفتر يادها: ويکتور هوگو   

 قرن نوزدهم قرن جذابی است. طبقه‌ی متوسط اروپايی، بورژوازی، در اين قرن در هنگامه‌ی انقلابهای خشونت‌بار، کودتا‌ها، بازگشتهای سلطنت، آتش و خون جنگها، جمهوری‌ها، و ادبيات زندگی می‌کند. و البته هيچ‌چيز اکنون نيست که ما را به اين جهان هدايت کند، مگر ادبيات. در هنگامی که بينوايان در حاشيه‌ی شهرها به تلخی جان می‌کندند، نظاميان نقشه‌های جنگهای آينده را می‌کشيدند، و سرمايه به دنبال منابع تازه در گوشه و کنار جهان بود، و در تالارها قوهای سپيد دامنهای بلند خود را بر زمين مرمرين می‌کشيدند، و دستان پوشيده با دستکشهای سپيد خود را پيش می‌آوردند تا عاشقان‌شان بر آنها بوسه دهند، کسانی هم بودند که هم بازيگران و هم ثبت‌کنندگان اين صحنه‌ها باشند. ويکتور هوگو از اين زمره بود. مردی که هم سلطنت‌طلب بود و هم جمهوری‌خواه، هم به زندگی مرفه طبقات بالا چشم داشت، و آن را می‌خواست و داشت، و هم دلسوز بينوايان شهرها بود. او در زندگی خود ظاهراً چيزی کم نداشت، هم در خانواده‌ای مرفه به دنيا آمد، هم شور جوانی را آزمود، هم حکمت پيری را چشيد، و هم محبوب مردمان از اين جهان رفت. نوشته‌های زير را از کتابی با عنوان اشعار منتخب برداشته‌ام که نصرالله فلسفی برگزيده و ترجمه کرده و نخستين بار در ١٣٣۵ و دومين بار در ١٣۵۴ در بنگاه ترجمه و نشر کتاب به چاپ رسيده است. اين قطعات، به ترتيب، از اين صفحات است: ۶٢–۶١؛ ۶۹–۶۷؛ ١١۴–١١٣.   

 

اشعار منتخب

ويکتور هوگو

ترجمه‌ی نصرالله فلسفی

 

مجموعه‌ی برگهای خزان در سال ١۸٣١ ميلادی منتشر شد. ويکتور هوگو خود در مقدمه‌ی آن نوشته است که: «اينها اشعاری پاک و روشن، از آن‌گونه است که هرکس می‌سرايد، يا درباره‌ی آن انديشه می‌کند. اشعار خانه و خانواده و زندگانی خصوصی، و سروده‌ی دل و جان است».

با اين همه قسمت سوم اين مجموعه از احساسات و عقايد سياسی شاعر، درباره‌ی انقلاب ملی سال ١۸٣٠، حکايت می‌کند.

 

ای نامه‌های عاشقانه‌ی من...

ای نامه‌های عشق و تقوی و جوانی من، شما هستيد! مستی و نشاط شما هنوز هم مرا سرمست می‌کند. برای خواندن شما به زانو درآمده‌ام. اجازه دهيد که يک روز ديگر به دوران شما بازگردم. بگذاريد که با اين همه عقل و نيکبختی، در گوشه‌ای پنهان شوم، تا با شما گريه‌ ساز کنم.

پس من روزی هجده سال داشته و از خواب و خيال لبريز بوده‌ام!... ترانه‌‌گوی اميد، مرا به لای‌لای دروغ سرگرم می‌کرده، در آسمان عمرم ستاره‌ای می‌درخشيده است! و برای تو، که نامت جز در دل نمی‌گذرد، خدايی بوده‌ام!

اما دريغ که کودکی بيش نبوده‌ام، کودکی که امروز با همه‌ی مردی پيش او شرمسارم!

ای دوران رؤيا و نيرو و مرحمت، يادت بخير باد! چه شبها که در انتظار گذشتن دامانی گذشت، يا ببوسيدن دستکش از دست افتاده‌ای سپری شد!

از عمر بسی آرزوها داشتم. آرزوی عشق و قدرت و افتخار! پاک و مغرور و آزاده بودم، و دلم را به صفای کامل ايمان بود.

امروز دانا و آزموده و بينا شده‌ام. اگر پندارهای ديرين در خانه‌ی مرا که ناله‌کنان می‌گردد، کمتر بگشايند، باکی نيست! اما چه می‌شد اگر آن روزگار پرسوز، که در ديده‌ی من تاريک و سياه می‌نمود، باز می‌آمد و در کنار سعادتی که اينک در سايه‌ی خود پناهم داده است، می‌درخشيد!

ای سالهای جوانی! مگر چه کرده‌ام که چنين زود از من گريختيد و کرانه گرفتيد؟ شايد مرا خرسند و خوشدل پنداشته‌ايد؟ با آنکه ديگر نمی‌توانيد بر بالهای خود پروازم دهيد، چرا باز با چندين حُسن و جمال جلوه‌گری می‌کنيد؟ مگر من به شما چه بد کرده‌ام!

آه! که چون گذشته‌ی شيرين عمر و آن روزگار بی‌آلايش، با جامه‌ی سپيدی که عشق ما بدان بسته است، بر سر راهی عيان گردد، بی‌اختيار در آن می‌آويزيم و بر پاره‌های بی‌رنگ و رويی که از تصورات باطل جوانی به دست می‌ماند، اشک تلخ می‌باريم.

جوانی مرده است، بايد فراموشش کنيم! بگذاريم باد فنايی که او را برده است، ما را نيز به کرانه‌های مرموز رهبری کند. از ما چيزی نخواهد ماند. کار ما معمايی و آدمی شبحی سرگردان است، که می‌گذرد و از وجود خود بر ديوار زندگانی سايه‌ای هم نمی‌گذارد!

ماه مه ١۸٣١

 

* * *

مجموعه‌ی نغمات سپيده‌دم در سال ١۸٣۵ منتشر شد. ويکتور هوگو درباره‌ی نام اين مجموعه در مقدمه‌ی آن می‌نويسد: «امروز همه‌چيز در افکار و اشياء، در اجتماع و در اشخاص، مثل سپيده‌دم تاريک و روشن است».

و در قطعه‌ای که به عنوان «درآمد کتاب» سروده، می‌گويد: «بر اين ساعات آشفتگی و پريشانی، که در بند آن گرفتاريم، چه نامی توان گذاشت؟ همه‌ی پيشانيها به عرق تشويش آغشته است. در ارتفاعات آسمان و در قلب مردم زمين، همه‌جا روشنايی و تاريکی در هم آميخته...»

 

شب تابستان دوشين...

شب تابستان دوشين، که سايه‌هايش را به وام گرفتيم، با آن همه اختران و آن آرامش فرحبخش و نسيم ملايمش سزاوار وجود تو بود! غوغای تسکين‌يافته‌ی خود را چه خوش خاموش می‌کرد، و بر ما و گلهای باغ، شبنمهای عشق را چه نيکو می‌افشاند!

چون تو در من به چشم جان می‌نگريستی، سراپايم لبريز شادی و شوق بود. در زيبايی رويت خيره بودم، وگرچه زبانت از راز دل چيزی نمی‌گفت، آنچه در قلب تو آغاز می‌شد، در دل من پايان می گرفت.

سپاسگزار خدا بودم که لطف بيکرانش چنان هماهنگی و الفتی در تو و شب پديد آورده است، و برای آنکه مرا خوشبخت و آسوده سازد، ترا و شب را چنان زيبا و پاک آفريده، و هردو را به چندان رخشندگی و نکهت و نغمه و لطافت آراسته است.

آری! بايد خدای را با ايمان فراوان شکر کنيم. زيرا که روح ترا او پديد آورده و جهان را او آفريده است! دل من از او شيفته و ديدگانم از او مفتون است! در هر معما و مشکلی به وجود او پی می‌برم! اوست که دو چشم رخشان ترا، چون ستارگان سپهری، بر اين جهان باز کرده است!

عشق، عشقی را که همه‌چيز بدان زنده و بر آن استوار است، خدای بزرگ مطلوب هرچيز کرد!

شب را خدای از روز دلکش‌تر و زيباتر ساخت!

جام لبريز جمال را نيز، ای شهريار جمال و جوانی، خدا بر وجود تو ريخته و عشق ترا او در دل من جای کرده است!

پس خود را همساز عشق کن! زيرا که زندگی جز عشق نيست.

وقتی که آفتاب جوانی خود را در سراشيب غروب می‌نگريم، دريغهای ما همه بر عشق، و آرزوهای ما همه دنبال عشق است! بی‌عشق چيزی کامل نمی‌شود، و آنجا که عشق نباشد همه‌چيز بی‌فروغ است.

حُسن و زيبايی سر و عشق افسريست. جمال خود را به افسر عشق بيارای.

از من بپذير، آنچه جان را سيراب می‌کند، مشتی طلا يا اندکی افتخار نيست. گرد و غباری که با کبر و غرور از ميدان جنگ آورند، آزمنديهای جنون‌آسايی که با هوسهای واهی خرسند شود، و پوستهای تلخ مخلوقات اين خاکدان را به دندان جان‌اوبار بيازارد نيز، مايه‌ی خرسندی روح نمی‌تواند شد.

آنچه جان را سيراب می‌کند، توافق و هماهنگی دلهاست، آههای در سينه فرومانده است، فشردن دستها و نکهت پاک و سکرانگيز بوسه‌هاست، چيزی است که چشمی در چشم ديگر می‌تواند خواند، و نغمه‌هايی‌ است که از چنگ روحنواز دل برخيزد.

در زير اين آسمان، هرچيز پايبند رازی نهانی است. هرچيز سامانی معلوم و دلخواه و پناهگاه و مأمنی دارد که هزاران غريزه و ميل طبيعی دوربين او را شب و روز بدان متوجه می‌کنند. ماهيگير قايقی دارد که اميدش بدان بسته است، قو عاشق درياچه و عقاب شيفته‌ی کوهست.

جان آدميان نيز به عشق دلخوش است.

ماه مه ١۸٣٣

 

 * * *

مجموعه‌ی تأملات نخست در دو قسمت منتشر شد، يکی به نام «از اين پيش» و يکی به نام «امروز». قسمت از اين پيش اشعاری است که شاعر پيش از مرگ دختر خود لئوپلدين، که در چهارم سپتامبر ١۸۴٣ ميلادی با شوهرش در رود سن غرق شد، سروده است، و قسمت «امروز» قطعاتی است که از سال ١۸۴٣ تا ١۸۵۶ ساخته شده.

مجموع اين دو قسمت شاهکاری از غزلسرايی ويکتور هوگوست، مخصوصاً آنچه به ياد دختر ناکام خود سروده، نمونه‌ای از بهترين اشعار حزن‌انگيز در ادبيات فرانسه و مظهر تسليم و رضا و توکل شاعر در برابر مشيت خدايی است.

 

به دخترم

 فرزند، می‌بينی که من چگونه تسليم حوادثم. مثل من باش. از جهان کناره‌گير شو. خوشبختی و کامروايی ميسر نيست. بکوش که تسليم و خرسند باشی.

خوب و مهربان باش. جبين به نور تقوی روشن دار. همچنان که خورشيد شرار خود را در آسمانها نمايش می‌دهد، تو نيز روح خويش از دريچه‌ی چشمان آسمانی جلوه‌گر ساز.

فرزند، در اين جهان کسی خوشبخت و کامروا نيست. زمان برای همه‌کس چيزی ناقص و ناتمام است. چيزی است مبهم و تاريک که عمل ما را نيز از آن ساخته‌اند.

آری، همه‌ی جهانيان از سرنوشت خود ناخرسند و بيزارند. چه تقدير ملال‌انگيزی! همه‌ی خلق، در پی خوشبختی، از همه‌چيز محرومند، و افسوس که «همه‌چيز» را هم مفهوم ناچيزی‌ است!

هرکس در اين جهان، به سهم خود در طلب و آرزوی همين «ناچيز» است، که حرفی، اسمی، اندک ثروتی، يا نگاه و تبسمی بيش نيست!

بزرگترين شهريار جهان، اگر بی‌عشق باشد، از نشاط و خوشی بی‌بهره است.

گاه صحرای پهناور نيز به قطره‌ی آبی نياز دارد.

آدمی چاهی است که هميشه تنهايی در آن تکرار می‌شود.

اگر بر متفکران بزرگ جهان، که نام‌شان را جاويد می‌سازيم، بر قهرمانان و نوابغی که به نيروی مغز خود بر ما حکومت می‌کنند، بر اين نامهای بلندی که در آفاق حيات ما می‌درخشند بنگری، خواهی ديد که چون چشم جهانيان را مشعل‌آسا به انوار بی‌دريغ خود خيره کردند، به گور سرد رفته‌اند تا در سايه‌ی آرامش آنجا اندکی بياسايند.

اين سپهر بلند که به آلام و رنجهای ما آگاه است، بر ايام عبث و پرآوای حيات ما به چشم ترحم می‌نگرد، و هر بامداد، سپيده‌دمان ما را به اشکهای خود می‌شويد.

خداوند در هر گام راهنمای ماست، و ما را بدانچه خود هست و بدانچه ما خود هستيم، دلالت می‌کند.

فرزند عزيز، از وجود اولاد آدم و از هرچيز اين خاکدان حقيقتی برمی‌خيزد، و آن حقيقت پاک، که بايد با آن هماهنگ شويم، و هر صاحبدلی بدان می‌تواند رسيد، اين است که: دشمنی نبايد کرد، و دوست می‌بايد داشت، وگرنه از همه چيز ناخرسند و نالان بايد بود! | link |  

پاريس، اکتبر ١۸۴٢

        قبلی صفحه‌ی اول بالا بعدی

X

 جمعه، ۱۶ اسفند ۱۳۸۱

همه‌ی حقوق محفوظ است.

 E-mail: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org