دفترياد‌ها

 

فلُّ سَفَه

Fallosafah.org ― the Journals of M.S. Hanaee Kashani 

bullet

 پنجشنبه، ۱۸ تير ۱۳۸۳

bullet

—— ، ۸ ژوئيه ۲۰۰۴

bullet

 دفتر يادها: م. اميد — هيچ بارانی شما را شُست نتواند! 

شعر بزرگترين سلاح و بزرگترين عنصر «هويت» ملی ما در طول تاريخ درازمان بوده است. شاهنشاهان ساسانی منظومه‌های شاعران را در کنار ديگر اسناد دولتی از دستبرد زمانه حفظ می‌کردند. نخستين شاعران پارسی‌زبان، در بعد از حمله‌ی اعراب، و طلوع نخستين سلسله‌های پارسی به جستجوی آنها برآمدند و مضامين آنها را بار ديگر به زبان پارسی جديد سرودند و اقتباس کردند. شاعران ما تا مدتها جور روشنفکران و متفکران و فيلسوفان‌مان را نيز کشيدند، و نام و صفت «حکيم» در کنار نام شاعران بزرگ کشور ما تعارفی متظاهرانه نبوده است.

يکی از خصوصيات شعر، که به گفته‌ی ارسطو آن را حتی از علم «تاريخ» نيز علميتر می‌سازد، «کلی» بودن آن است. اين خصوصيت به شعر امکان می‌دهد دانشی از امور و واقعيتها را بيان کند که به اغلب احتمال «صادق» است. از همين روست که ما در تجربه‌ی «زندگی» يا «زيسته»ی خود می‌توانيم همواره وصف حالی برای بيان آنچه تجربه کرده‌ايم داشته باشيم، از شاعری که چنين تجربه‌هايی داشته است. بنابراين، شاعری که موقعيتهای بيشتر و متناقضتری را در شعر خود تجربه کرده باشد بيشتر به غنای زندگی ما کمک می‌کند و سخنگوی تجربه‌هايی خواهد بود که ما کرده‌ايم.

تاريخ سرزمين ما، با استفاده از تعبير بورخس، به «ويرانه‌ی مدوّر»ی شبيه است که همه چيز جاودانه در آن تکرار می‌شود. مفهوم «پيشرفت» در تاريخ ما غايب است. ما همان ستمها و دردهايی را هربار می‌بينيم که نياکان‌مان ديد‌ه‌اند و بنابراين به راحتی می‌توانيم از بيان آنها برای بيان احوال خود سود بجوييم. اين شعر مهدی اخوان ثالث امروز می‌تواند برای ما بيان تجربه‌ای باشد از دردی که مجال فريادش نيست. يادش گرامی و روانش شاد و اميدش برقرار. 

 

 

پيوندها و باغ

لحظه‌ای خاموش ماند، آن‌گاه

بار ديگر سيب سرخی را که در کف داشت

به هوا انداخت.

سيب چندی گشت و باز آمد.

سيب را بوييد

گفت:

«گپ زدن از آبياری‌ها و از پيوندها کافيست

خب، تو چه می‌گويی؟»

آه!

چه بگويم؟ هيچ.

 

سبز و رنگين جامه‌ای گلبافت بر تن داشت

دامن سيرابش از موج طراوت مثل دريا بود

از شکوفه‌های گيلاس و هلو طوق خوش‌آهنگی به گردن داشت

پرده‌ای طناز بود از مخملی گه خواب گه بيدار

با حريری که به آرامی وزيدن داشت

روح باغ شاد همسايه

مست و شيرين می‌خراميد و سخن می‌گفت

و حديث مهربانش روی با من داشت.

 

من نهادم سر به نرده‌ی آهن باغش

که مرا از او جدا می‌کرد

و نگاهم مثل پروانه

در فضای باغ او می‌گشت

گشتن غمگين پری در باغ افسانه

او به چشم من نگاهی کرد

ديد اشکم را.

گفت:

«ها، چه خوب آمد به يادم، گريه هم کاری است

گاه اين پيوند با اشک است، يا نفرين

گاه با شوق است، يا لبخند

يا اسف يا کين

وآنچه زينسان، ليک بايد باشد اين پيوند».

 

بار ديگر سيب را بوييد و ساکت ماند.

من نگاهم را چو مرغی مرده سوی باغ خود بردم

آه!

خامُشی بهتر

ورنه من بايد چه می‌گفتم به او، بايد چه می‌گفتم؟

گرچه خاموشی سرآغاز فراموشی است

خامُشی بهتر

گاه نيز آن بايدی پيوند کو می‌گفت خاموشی‌ست

چه بگويم؟ هيچ.

 

جوی خشکيده ‌ست و از بس تشنگی ديگر

بر لب جو بوته‌های بارهنگ و پونه و خطمی

خواب‌شان برده ‌ست

با تن بی‌خويشتن، گويی که در رؤيا

می‌بردشان آب، شايد نيز

آب‌شان برده است.

 

به عزای عاجلت، ای بی‌نجابت باغ

بعد از آنکه رفته باشی جاودان برباد

هرچه هرجا ابر خشم از اشک نفرت باد آبستن

همچو ابر حسرت خاموشبار من.

 

ای درختان عقيم ريشه‌تان در خاکهای هرزگی مستور

يک جوانه‌ی ارجمند از هيچ‌جاتان رُست نتواند

ای گروهی برگ چرکين‌تار چرکين‌پود

يادگار خشکسالی‌های گردآلود

هيچ بارانی شما را شُست نتواند.

تهران، شهريور ١٣۴١

(مهدی اخوان ثالث، از اين اوستا (مجموعه‌ی شعر ١٣۴۴–١٣٣۹)، مرواريد، ١٣۴۹، چاپ دوم، ص ۹۴–۹٣). | link |

bullet

 سه شنبه، ۲۲ ارديبهشت ۱۳۸۳

bullet

—— ، ۱۱ مه ۲۰۰۴

bullet

 دفتر يادها: آلدو پالاتسسکی — کيم من؟ 

 

کيم من؟

 

من کيم؟

شايد شاعرم

نه، مطمئن نيستم

قلم روح من جز اين کلمه‌ی عجيب چيزی

نمی‌نويسد:

«ديوانگی»

پس شايد نقاشم

نه، اين هم نيستم

تخته شستی روح من جز يک رنگ ندارد:

«شوريدگی»

پس، لابد نوازنده‌ام

اين هم نه!

بر شستيهای پيانوی روح من جز يک نُت

نيست:

«دلبستگی»

پس چيم من؟

ذره‌بينی بر دلم می‌نهم

تا به مردم نشانش دهم

کيم من؟

دلقک روح خودم.

(هفت چهره از شاعران معاصر ايتاليا، ترجمه و تدوين نادر نادرپور و جينا لابريولا کاروزو، شرکت سهامی کتابهای جيبی، ۱۳۵۳، ص ۷۰) | link |

bullet

 جمعه، ۷ فروردين ۱۳۸۳

bullet

—— ، ۲۶ مارس ۲۰۰۴

bullet

 دفتر يادها: کاوافی — شمعها، پنجره‌ها 

 

شمعها

 

روزهای آينده

ايستاده‌اند در پيش روی ما

همچون صفی از شمعهای کوچک روشن —

شمعهای کوچک طلايی، گرم، زنده.

 

روزهای رفته در پس ما می‌مانند،

صفی سوگوار از شمعهای فروسوخته؛

نزديکترين آنها هنوز در دود کردن است،

شمعهای سرد، شمعهای آينده، واخميده.

 

نمی‌خواهم بر آنها بنگرم؛ سيماشان غمگينم می‌کند،

و غمگينم می‌کند ياد نخستين روشنايی‌شان.

من در پيش روی

به شمعهای روشنم می‌نگرم.

 

نمی‌خواهم به واپس بنگرم، تا مبادا ببينم و به لرزه درآيم —

چه زود صف افسردگان طويل می‌شود،

چه زود شمار شمعهای فروسوخته در‌می‌افزايد!

êêê

 پنجره‌ها

 

در اتاقهای تاريک، که من

روزهای سخت را در آنها می‌گذرانم

می‌روم، می‌آيم، به گرد خود می‌چرخم،

و پنجره‌ها را می‌جويم — هنگامی که پنجره‌ای

گشوده شود، تسکينی خواهد بود —

اما پنجره‌ها يافت می‌نشوند، يا من

آنها را نمی‌توانم يافت، و شايد بهتر آنکه نمی‌يابمشان.

شايد روشنايی هم ستمی ديگر باشد،

که می‌داند که چه تازه‌هايی را آشکار خواهند کرد؟

 

(کنستانتين کاوافی، در انتظار بربرها، ترجمه‌ی محمود کيانوش، کتاب زمان، چ ۱، ۱۳۵۱، ص ۲۳، ۲۵) | link |

bullet

 دوشنبه، ۱۸ اسفند ۱۳۸۲

bullet

—— ، ۸ مارس ۲۰۰۳

bullet

 دفتر يادها: سيدناعلی — درخت بادام 

درخت بادام

سيدناعلی مسلمان قرن نهم

 

به درخت بادام گفتم: «با من از خدا بگو».

و درخت بادام شکوفه داد که:

«خداوند سخن می‌گويد»:

«آن کس که مرا جستجو کند، مرا می‌يابد،

آن کس که مرا يافت، مرا می‌شناسد،

آن کس که مرا شناخت، مرا دوست می‌دارد.

کسی که مرا دوست بدارد، من او را دوست می‌دارم،

و من هر آن کس را که دوست بدارم، می‌کُشم». | link |

bullet

 شنبه، ۱۶ اسفند ۱۳۸۲

bullet

—— ، ۶ مارس ۲۰۰۳

bullet

 دفتر يادها: کاوافی — شهر 

شهر

 

گفتی: «من به سرزمينی ديگر خواهم رفت،

و به دريايی ديگر،

و شهری به از اين خواهم يافت.

همه‌ی تلاشهای من محکوميتی بوده است از جانب تقدير.

و دل من — همچون جسدی — مدفون در گور است.

تا کی ذهن من بايد در اين خراب‌آباد بماند!

به هرسو که چشم می‌گردانم، به هرسو که نگاه می‌افکنم

ويرانه‌های سياه زندگيم را در اينجا می‌بينم،

در اينجا که سالهای بسياری از عمرم را نابود کردم، به باد سپردم».

 

تو سرزمينهای تازه‌ای نخواهی يافت، درياهای ديگری نخواهی يافت، شهر ترا دنبال خواهد کرد.

در همان خيابانها سرگردان خواهی بود،

و در همان محله‌های شهر پير خواهی شد؛

و در همان خانه‌ها موهايت را سپيد خواهی کرد.

هميشه به همين شهر خواهی رسيد،

اميد به شهری ديگر مبند —

برای تو نه کشتی هست، نه راهی.

تو که زندگيت را در اين گوشه‌ی تنگ به تباهی سپرده‌ای،

زندگی را در سراسر جهان بر خود تباه‌شده گير.

 

(کنستانتين کاوافی، در انتظار بربرها، ترجمه‌ی محمود کيانوش، ص ۳۳) | link |

قبلی صفحه‌ی اول بالا بعدی

X

 پنجشنبه، ۱۸ تير ۱۳۸۳

همه‌ی حقوق محفوظ است.

E-mail: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org