مقالات

 

فلُّ سَفَه

Fallosafah.org ― the Journals of M.S. Hanaee Kashani

سخنرانی هگل به مناسبت آغاز تدريس در دانشگاه هايدلبرگ، ۲۸ اکتبر ۱۸۱۶*

گئورگ ويلهلم فريدريش هگل

ترجمه‌ی محمد سعيد حنايی کاشانی

موضوع اين درسها تاريخ فلسفه است. از آنجا که امروز نخستين روز حضور من در اين دانشگاه است اجازه دهيد مراتب خوشوقتی و مسرت خاطر خودم را از بازگشت دوباره[۱] به کار پژوهش فلسفی در مقام دانشگاهی آن هم درست در همين دوره از زمان ابراز کنم. زيرا چنين می‌نمايد که دوره‌ای رسيده است که باز فلسفه می‌تواند متوقع توجه و عشق و علاقه باشد؛ دوره‌ای که اين علم تقريباً زبان بند آمده باز می‌تواند صدايش را بالا ببرد و اميدوار باشد که جهانی که به صدای او کر شده بود بار ديگر برای شنيدن صدايش گوشی وام کند. عُسرت زمانه‌ی ما به امور حقير مرتبط با جنبه‌ی پست زندگی روزانه اهميت بسيار بخشيده است؛ امور عالی جهان واقعی و تلاش در خصوص آنها و نيز وسايل خارجی برای ارضای آنها همه‌ی توش و توان روح را به يغما برده است. نتيجه آن است که درکی برای يک زندگی برتر درونی و يک معنويت نابتر نمی‌تواند آزادی خود را حفظ کند و گوهرهای بهتر را آن امور به تصرف درآوردند و تا اندازه‌ای فدای خود کردند، چون جان جهان چندان با جهان عينی سرگرم بود که نتوانست به درون بنگرد و خود را در خويش متمرکز کند. اما اکنون اين سيل جهان عينی بازايستاده و ملت آلمان راه بيرون شدن خود را از اوضاع و احوال ناگوار هموار کرده و مليت خود را که اساس هر زندگانی حقيقی است نجات داده است. بنابراين، می‌توانيم اميدوار باشيم که در کنار دولت که هرمشکلی را از ميان برداشته است، کليسا نيز بتواند به پا خيزد و در کنار سلطنت جهان که تاکنون افکار و مساعی به آن متوجه بوده است، باز به فکر سلطنت خداوند باشد. به عبارت ديگر، اميدواريم که در کنار امور سياسی و امور ديگری که با زندگانی هرروزی ما گره خورده است، علم به خودی خود بار ديگر بتواند جهان عقلانی و آزاد روح را شکوفا کند.

در تاريخ فلسفه خواهيم ديد که در ديگر کشورهای اروپايی، جايی که علوم طبيعی و پرورش عقل علمی با شور و شوق و احترام دنبال شده است، از فلسفه جز نامی نمانده و بی‌آنکه اثری از آن برجای مانَد حتی از خاطره‌ها نيز رفته و نابود شده است و حال آنکه ملت آلمان فلسفه را همچون ملک طلق خويش دنبال کرده است. ما بطبع لقب عالی حافظان اين آتش مقدس را کسب کرده‌ايم، درست به همان سان که يومولپيدا در آتن حافظ اسرار الوسينی بود و اهالی جزيره‌ی ساموتراس مراقبان و نگهبانان يک آيين دينی[۲] برتر بودند؛ و درست به همان سان که جان جهان قوم يهود را سزاوار آگاهی برينی دانسته بود که از آن روحی به ظهور می‌آمد که روحی تازه بود.[۳] اما عُسرت زمانه‌ی ما، به‌طوری که پيشتر ذکر شد، و علاقه به وقايع بزرگ در جهان، اعتنای عميق و جدی به فلسفه را حتی در ميان خود ما سرکوب کرده و از توجه کلی‌تر به آن ترسانده است. بنابراين، آنچه واقع شده است اين است که چون شخصيتهای اصيل و گرانمايه به امور عملی متوجه شده‌اند سطحی‌انديشی و کم‌عمقی در فلسفه مجال سخن گفتن يافته و در آن خانه کرده‌اند. ما می‌توانيم استوار بگوييم که از زمانی که فلسفه در آلمان سربرافراشته نگرش اين علم، تا اين حد که در زمان حاضر هست، بی‌مايه نبوده است؛ هيچ گاه تهی‌مغزی و خودفريبی اين چنين آن را سطحی نکرده بوده است و هيچ‌گاه آنها با چنين نخوتی در فلسفه فکر و عمل نکرده‌اند، توگويی ارباب و سرور بودند. کار کردن عليه اين سطحی‌انديشی، کار کردن توأم با جديت و شرافت آلمانی و بازداشتن فلسفه از رفتن در کوچه‌ی بن‌بستی که در آن راه می‌رود، اين وظيفه‌ی ماست و اعتقاد استوار به اينکه ما را روح عميقتر اين عصر به آن فرا خوانده است. با هم به سپيده‌ دم عصر زيباتری سلام می گوييم که در آن روح، که تاکنون بار ظواهر را کشيده، می‌تواند به درون و به خويش بازآيد و فضا و خاک سلطنت شايسته‌ی خويش را جايی به دست آورد که در آنجا صاحبان عقل از امور جزئی برمی‌شوند و پذيرای امور حقيقی و ابدی و جمال الهی و پذيرای قوه‌ی رؤيت و درک آنچه برين است می‌شوند.

ما سن و سال گذشته‌هايی که در ميان طوفانهای زمانه به پختگی رسيد‌ه‌ايم به شما که در جوانی می‌توانيد خود را بی‌تشويش وقف حقيقت و فلسفه کنيد می‌بايد تبريک بگوييم. من که زندگيم را وقف خدمت به فلسفه کرده‌ام، باز خوشوقتم که در مقامی هستم که در آن مقام در مقياسی بالاتر و قلمروی گسترده‌تر از کار می‌توانم در انتشار و روشن کردن پژوهش برتر فلسفه همکاری کنم و بويژه می‌توانم در آشنا ساختن شما با آن سهمی داشته باشم. اميدوارم بتوانم به شايستگی موفق شوم و اطمينان شما را به دست آورم. اما در مرتبه‌ی نخست نمی‌توانم بيش از آنچه شما خود قادريد انجام دهيد ادعا کنم. بيش از همه فقط به واسطه‌ی اطمينان به فلسفه‌ و به خود شما. دليری حقيقت، ايمان به قدرت روح، نخستين شرط فلسفه‌‌ورزی است. چون انسان روح است بايد و شايد که ارزش اين برترين را باور کند؛ او نمیتواند بزرگی و قدرت روح خود را چنانکه بايد انديشه کند. برای انسانی که اين ايمان را دارد هيچ چيز چندان انعطاف‌ناپذير و سخت نيست که خودش را بر او افشا نکند. ذات اصلاً مکنون و محفوظ عالم هيچ نيرويی ندارد که بتواند در برابر دليری شناختن ايستادگی کند؛ او بايد در برابر اين دليری حجاب از خود برگيرد و برای تمتع ما بر گنجينه‌ها و نهفته‌هايش نور بتاباند.

يادداشتها:

*       ترجمه‌ای است از:

Hegel’s Introduction to the Lectures on the History of Philosophy, translated by T. M. Knox and A. V. Miller, Clarendon Press, Oxford, 1985, pp. 1-3. 

۱.     هگل ده سالی از زندگی دانشگاهی بيرون رفته بود.

۲.     پرستش کبيری (رجوع شود به هرودوتوس، کتاب دوم، ص 51). [ناکس]

۳.     هگل در اينجا يادداشتی در حاشيه افزوده است که هوفمايستر مدعی است در برلين افزوده شده بود (اما هگل سخنرانی آغاز تدريس خود در برلين را بازنويسی کرد و روشن نيست که چرا او بايد اين يادداشت را در هايدلبرگ افزوده باشد): «اکنون به‌طور کلی تا اينجا رسيده‌ايم که تنها انديشه‌ها اعتبار دارند و اينکه توجيه هرچيزی به عقل است. پروس بر اساس هوش بنا شده است. پروس جديت بيشتر و نياز برتری دارد؛ آنچه در تضاد با اين جديت است شبحی بی‌روح است».[ناکس]

شما بنويسيد

قبلی صفحه‌ی اول بالا بعدی

X

پنجشنبه، ۷ آبان ۱۳۸۳

همه‌ی حقوق محفوظ است.

E-mail: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org