مقالات
|
فلُّ سَفَه |
Fallosafah.org ― the Journals of M.S. Hanaee Kashani
با همهی معيارهای جهان نو — توسعهی اقتصادی، سواد، دستاورد علمی — تمدن اسلامی، که زمانی تمدنی توانا بود — به حضيض ذلت افتاده است. بسياری کسان در خاورميانه طيفی از نيروهای خارجی را مقصر میشمارند. اما اساس مصيبت جهان اسلام تا اندازهی بسياری شايد فقدان صرف آزادی باشد.
چه خطا رفت؟*
برنارد لوئيس
ترجمهی محمدسعيد حنايی کاشانی
در طی قرن بيستم بهوفور روشن شده است که در خاورميانه — و، در حقيقت، در همهی سرزمينهای اسلام — خطای بدی در کارها پيش رفته بود. جهان اسلام، در مقايسه با جهان مسيحی، تمدنی که بيش از يکهزاره است که رقيبش محسوب میشود، فقيرتر و ضعيفتر و نادانتر شده بود. برتری و لذا سلطهی غرب بر همگان معلوم است، چرا که غرب بر هرجنبه از زندگانی عمومی مسلمانان و حتی — آشکارتر — زندگانی خصوصی آنان میتازد.
متجددان مسلمان [Muslim modernizer] — با اصلاح يا انقلاب — تلاشهايشان را در سه حيطهی عمده متمرکز کردهاند: نظامی، اقتصادی، و سياسی. نتايج حاصل، دست کم هم که بگيريم، نوميدکننده است. روزآمد کردن سپاهها برای کسب پيروزی سلسلهای از شکستهای خفتآور در پی داشت. کسب رفاه اقتصادی از طريق توسعه در برخی کشورها به فقر و فساد اقتصادی و اعادهی نياز به کمک خارجی انجاميد، و در برخی ديگر به اتکای ناسالم به منبعی واحد — نفت. و حتی همين منبع را هم ابتکار و صنعت غرب کشف و استخراج و آمادهی استفاده ساخت، و اين منبع دير يا زود محکوم به اتمام است، يا به احتمال بسيار، استفاده از آن به دليل رشد کسالت جامعهی بينالمللی از سوختی که زمين و هوا را در هرجا که از آن استفاده شود يا حمل شود آلوده میکند، و اقتصاد بينالمللی را در چنگ مشتی خودکامهی هوسباز میگذارد، متوقف میشود. اما نتايج سياسی از همه بدتر است: از مطالبهی طولانی آزادی سلسلهای از نظامهای استبدادی بیشرم برجا مانده است که شامل طيفی است از حکومتهای مطلقهی سنّتی تا ديکتاتوريهايی که تنها در تجهيزات سرکوب و شستشوی مغزیشان مدرناند.
چارههای بسياری انديشيده شد — اسلحهها و کارخانهها، مدارس و مجالس — اما هيچيک به نتايج مطلوب نرسيد. اينجا و آنجا برای بخشی محدود از جمعيت تسکينی، و منفعتی، به وجود آورد. اما درمان نبود يا حتی نابرابری روزافزون ميان اسلام و جهان غرب را متوقف نکرد.
از اين بدتر هم پيش آمد. احساس فقر و ضعف بعد از قرنها ثروت و قوت، از دست دادن موضع رهبری که آن را نشانهی حقانيت خود میشمردند، و تنزل به مقام دنبالهروی از غرب، برای مسلمانان چندانکه بايد بد بود. اما قرن بيستم، بهويژه در نيمهی دوم، باز خفّت بيشتری برای آنان داشت — آگاهی از اينکه آنان ديگر حتی در ميان نخستين دنبالهروان نيز نبودند، بلکه در زنجير طولانی غربزدگان موفقتر و مشتاقتر، از همه مهمتر در شرق آسيا، نيز به عقب صف رانده شده بودند. طلوع ژاپن هم مايهی دلگرمی بود و هم مايهی نکوهش. وارثان مغرور تمدنهای قديم عادت کرده بودند که انجام دادن وظايفی را به شرکتهای غربی بسپارند که مقاطعهکاران و صنعتگران خودشان آشکارا از انجام دادن آنها ناتوان بودند. اکنون فرمانروايان و کارفرمايان خاورميانه خود را در وضعی میبينند که بايد از مقاطعهکاران و صنعتگران کرهای — کرهای که بهتازگی از زير يوغ استعمار ژاپن بيرون آمده است — برای انجام دادن اين وظايف دعوت کنند. دنبالهروی خود چندانکه بايد بد هست، اما عقب افتادن از گله بسيار بدتر است. با همهی معيارهايی که در جهان نو اهميت دارد — توسعهی اقتصادی، شغلآفرينی، سواد، دستاورد آموزشی و علمی، آزادی سياسی و رعايت حقوق بشر — آنچه زمانی تمدنی توانا بود در حقيقت در حضيض ذلت است.
«چه کسی با ما چنين کرد؟» البته واکنش عادی انسان است در وقتی که کارها بد پيش میرود و بسياری در خاورميانه، در گذشته و حال، اين پرسش را کردهاند. آنان پاسخهايی متفاوت يافتهاند. معمولاً راحتتر است و همواره خرسندکنندهتر است که نگونبختيهای خود را به پای ديگران بگذاريم. تا مدتها مغولها از اين حيث مطلوب بودند — همهی خباثتها از آنان بود. تاخت و تازهای مغولها در قرن سيزدهم هم مسئول نابودی قدرت مسلمانان و تمدن اسلامی بود، و هم مسئول آنچه ضعف و فتور متعاقب آن شمرده میشد. اما بعد از مدتی مورخان، مسلمان و غيرمسلمان، به وجود دو ضعف در اين استدلال اشاره کردند. نخستين ضعف آن بود که برخی از دستاوردهای بزرگ فرهنگی اسلام، از همه مهمتر در ايران، بعد از تاخت و تازهای مغولان پديد آمد، و نه قبل از آن. دوم، و پذيرفتن آن دشوارتر است اما با اين وصف انکارناپذير است، آن بود که مغولان شاهنشاهيی را برانداختند که قبلاً تا پای مرگ ضعيف شده بود؛ دشوار میتوان باور کرد که شاهنشاهی خلفا که زمانی توانا بود در حالتی غير از اين در برابر دستهای از سوارکاران چادرنشين که از فلات شرق آسيا سرازير شده بودند از پا درآيد.
طلوع ناسيوناليسم — خود واردشده از اروپا — برداشتهايی تازه به وجود آورد. عربها میتوانستند مشکلات خود را به پای ترکها بگذارند، که قرنها بر آنان حکم رانده بودند. ترکها میتوانستند جمود و رکود تمدنشان را به پای سنگينی مرگبار گذشتهی عرب بگذارند که سبب شد توانهای خلاق مردم ترک گرفتار و بیتحرک بماند. و ايرانيان نيز میتوانستند از دست رفتن شوکت و حشمت قديمشان را بهطور منصفانه به پای عربها و ترکها و مغولها بگذارند.
در قرنهای نوزدهم و بيستم تفوق بريتانيا و فرانسه در بسياری از جهان عرب سپر بلای تازه و موجهتری به وجود آورد — جهانگيری (امپرياليسم) غربی. در خاورميانه دلايل خوبی برای يافتن چنين مقصرهايی وجود دارد. سلطهی سياسی و نفوذ اقتصادی غرب، و — از همه طولانيتر و عميقتر و موذيانهتر — تأثير فرهنگی آن چهرهی منطقه را دگرگون کرد و زندگانيهای مردمان آن را تغيير شکل داد و آنان را در مسيرهايی تازه قرار داد که هم اميدهای تازه بر میانگيزد و هم ترسهای تازه و هم خطرهای تازه به وجود میآورد و هم توقعات تازه و اينها هيچکدام در گذشتهی فرهنگی آنان سابقه نداشته است.
اما ميانپردهی انگليسی - فرانسوی نسبتاً کوتاه بود و نيم قرن قبل پايان يافت؛ به بدی گراييدن حال و روز جهان اسلام مدتها قبل آغاز شد و سپس بیوقفه ادامه يافت. نقش بريتانيا و فرانسه به عنوان موجودات خبيث را بهناگزير ايالات متحد امريکا، در کنار ديگر جنبههای رهبری غرب، به عهده گرفت. کوشش برای انتقال تقصيرات به پای امريکا پشتيبانی چشمگيری کسب کرد اما، به دلايل مشابه، نامتقاعدکننده باقی میماند. حکومت انگليسيها و فرانسويها و نفوذ امريکاييها، مانند تاخت و تاز مغولان، نتيجهی ضعف درونی دولتها و جوامع خاورميانه بود و نه علت آنها. برخی ناظران، هم در درون و هم در بيرون منطقه، به تفاوتهای موجود در توسعهی بعد - از - استعمار متصرفات سابق بريتانيا اشاره کردهاند — بهطور نمونه، ميان عدن، در خاورميانه، و سنگاپور يا هنگکنگ؛ يا ميان سرزمينهای مختلفی که زمانی شاهنشاهی بريتانيا در هندوستان را تشکيل میداد.
يک مساهمت اروپايی ديگر به اين بحث يهودستيزی است، و گذاشتن همهی تقصيرات به پای «يهوديان». يهوديان در جوامع سنتی اسلامی تنگناها و خطراتی را که هر از گاه اقليتها بايد متحمل شوند متحمل میشدند. اما تا ظهور و گسترش انديشهی تحمل در غرب، در قرنهای هفدهم و هجدهم، آنان در زير حکومت مسلمانان از جهات بسيار مهمی وضع بهتری داشتند تا در زير حکومت مسيحيان. جوامع اسلامی، به استثنای موارد نادری که در آنجا کليشههای خصومت با يهوديان در سنت اسلامی وجود داشت، بيشتر متمايل به تحقير و طرد يهوديان بودند تا بدگمانی و وسواس داشتن به آنان. وقايع ١۹۴۸ — شکست در جلوگيری از تأسيس دولت اسرائيل — اين امر را ضربهای تکاندهندهتر ساخت. بهطوری که برخی نويسندگان در همان ايام به معاينه دريافتند، شکست از قدرتهای بزرگ جهانگير غرب چندانکه بايد خفتآور بود و لذا به دست گروهی حقير از يهوديان به همين سرنوشت دچار شدن ديگر تحملپذير نبود. بنابراين، يهودستيزی و تصويری که از يهوديان بهمنزلهی ديوهايی توطئهگر و شرير به دست میداد نوشدارويی تسکيندهنده بود.
نخستين جلوههای يهودستيزی در خاورميانه بهطور مشخص در ميان اقليتهای مسيحی بروز کرد، و اثر آن را میتوان تا سرچشمههای اروپايی اين انديشه پی گرفت. اما اين افکار تأثيری محدود داشتند؛ بهطور نمونه، در اثنای محاکمهی دريفوس در فرانسه، وقتی که افسری يهودی را دادگاهی مغرض بهطور نامنصفانه متهم و محکوم کرد، نظر مسلمانان معمولاً به طرفداری از يهودی محکوم و عليه پيگردکنندکان مسيحی او بود. اما سمپاشی ادامه يافت، و آلمان نازی و بنگاههای مختلفش از ١۹٣٣ به بعد شروع به همصدايی با اين جريان کردند و روی هم رفته بهطور چشمگيری موفق به ترويج يهودستيزی به سبک اروپايی در جهان عرب شدند. نبرد برای رهايی فلسطين قبول تأويل ضديهودی از تاريخ را بسيار آسان کرد و برخی را بدانجا کشاند که وجود هر مفسدهای را در خاورميانه — و، در حقيقت، در جهان — به دسيسههای يهوديان موذی نسبت دهند. اين تأويل در گفتار عمومی منطقه بسيار نفوذ کرده است، و آن را میتوان در آموزش و وسايط ارتباط جمعی و حتی سرگرميها ديد.
استدلالی که گاهی اقامه میشود اين است که علت تغيير رابطه ميان شرق و غرب انحطاط خاورميانه نيست بلکه جهش غرب است — کشفها و انقلابهای علمی و فناوری و صنعتی و سياسی که غرب را دگرگون کرد و ثروت و قدرتش را بسيار افزايش داد. اما اين سخن صرفاً تکرار همين پرسش است: چرا کاشفان امريکا از اسپانيا راه دريا را در پيش گرفتند و نه از بندری در سواحل کشورهای اسلامی اقيانوس اطلس، بنادری که در حقيقت در اعصار پيشتر سعی شده بود چنين سفرهايی از آنها انجام شود؟ چرا رهايی بزرگ علمی در اروپا رخ داد و نه، چنانکه میتوان بهطور معقولی انتظار داشت، در قلمرو ثروتمندتر و پيشرفتهتر و از بسياری جهات روشنانديشتر اسلام؟
صورت ظريفتری از بازی مقصريابی آماج ملامت خود را در درون جامعهی اسلامی میيابد، و نه در بيرون آن. يکی از اين آماجها دين است — از نظر برخی، بهطور مشخص اسلام. اما مقصر دانستن اسلام به خودی خود معمولاً خطرناک است و اغلب کوششی هم در اين راه نمیشود. البته مقصر دانستن اسلام چندان هم موجه نيست. زيرا در غالب دوران قرون وسطای مسيحی هيچکدام از فرهنگهای قديمتر شرق و هيچکدام از فرهنگهای تازهتر غرب، بجز جهان اسلام، از مراکز اصلی تمدن و پيشرفت نبودند. در جهان اسلام بود که علوم قديم بازيابی و توسعه داده شد و علوم تازه به وجود آمد؛ صنايع تازه پديد آمد و توليد و تجارت تا سطحی گسترش يافت که بیسابقه بود. حکومتها و جوامع نيز به آزادی انديشه و بيانی دست يافتند که يهوديان آزارديده و حتی مسيحيان دارای مذاهب غيررسمی را بر آن داشت که برای فرار از جهان مسيحی به جهان اسلام پناه ببرند. جهان اسلامی قرون گذشته در مقايسه با آرمانهای عصر نو، و حتی در مقايسه با شيوهی نو در مردمسالاريهای پيشرفتهتر، تنها آزادی محدودی را میداد، اما همين هم بسيار بيشتر از آن بود که هيچيک از اسلافش، معاصرانش، يا غالب اخلافش، داده باشند.
اين نکته اغلب مطرح شده است: اگر اسلام مانع آزادی و علم و توسعهی اقتصادی است، چگونه است که جامعهی اسلامی در گذشته در هرسه پيشگام بود — و اين امر در هنگامی بود که مسلمانان به زمان منابع و الهام دينشان بسيار نزديکتر از آن بودند که اکنون هستند؟ برخی اين پرسش را به صورتی متفاوت مطرح کردهاند — نه به اين صورت که «اسلام با مسلمانان چه کرده است؟» بلکه به اين صورت که «مسلمانان با اسلام چه کردهاند؟» — و با گذاشتن تقصيرات به پای برخی آموزگاران و تعاليم و گروههای خاص به آن پاسخ دادهاند.
ناکامیها و کوتاهيهايی که سرزمينهای اسلامی عصر نو به آنها دچارند، از نظر کسانی که امروز اسلامگر يا شريعتگرا ناميده میشوند، به دليل اقتباس مفاهيم و آداب بيگانه است. از نظر آنان، اين کشورها از اسلام ناب دور افتادهاند و لذا عظمت پيشين خود را از دست دادهاند. کسانی که نوگرا يا اصلاحطلب ناميده میشوند نظری مخالف با آنان دارند و علت اين ضايعه را در ترک سنن قديم نمیدانند بلکه در حفظ سنن قديم، و بهويژه در انعطافناپذيری و دخالت روحانيون در همهی امور میدانند، که، به گفتهی آنان، مسئول دوام اعتقادات و آداب و رسومی هستند که يکهزار سال پيش میتوانست خلاق و مترقی باشد اما امروز ديگر نيست. تاکتيک معمول نوگرايان تقبيح دين به خودی خود نيست، بهويژه کمتر از همه اسلام، بلکه انتقاد خود را متوجه تعصب میکنند. اين انتقاد متوجه تعصب است — و بهطور اخص متوجه تعصب مراجع دينی — که در گذشته خفقان جنبش بزرگ علمی جهان اسلام و، به طور عامتر، خفقان آزادی انديشه و بيان را سبب شدند.
يک رويکرد عامتر به اين مضمون بحث کردن از مسئلهای خاص بوده است: جايگاه دين و خبرگان حرفهای آن در نظام سياسی. در اين نظر علت اصلی ترقی غرب جدايی کليسا و دولت و خلق جامعهای مدنی است که قوانين عرفی (سکولار) بر آن حاکم است. يک رويکرد ديگر نگريستن به مقصر اصلی بوده است، يعنی تنزل مقام زنان به مقامی پايينتر از مردان در جامعهی اسلامی، چيزی که جهان اسلام را از استعدادها و توانهای نيمی از مردمش محروم میکند و نيمی ديگر را در سالهای آغازين و اساسی تربيت به دست مادران بیسواد و ستمديده میسپارد. بنابراين، چنانکه گفته میشود، توليدات چنين تعليم و تربيتی احتمالاً يا پرورش فردی گردنکش است يا فردی مطيع، و نامناسب برای زندگی در جامعهای آزاد و باز. به هر حال، در ارزيابی نظرهای دنيویگرايان و طرفداران حقوق زنان، موفقيت يا شکست آنان عاملی عمده در شکلگيری آيندهی خاورميانه خواهد بود.
برخی راه حلهايی که زمانی پشتيبانی پرشوری کسب کرده بودند کنار گذاشته شدهاند. دو جنبش مسلط در قرن بيستم سوسياليسم و ناسيوناليسم بود. هردو جنبش بیاعتبار شدهاند — جنبش نخست را ناکامیاش و جنبش دوم را موفقيتش و افشای متعاقب نامؤثر بودنش. آزادی، به معنای استقلال ملی، طلسم بزرگی ديده میشد که همهی منافع ديگر را نيز به همراه میآورد. اکثريت غالب مسلمانان اکنون در زير حکومت دولتهای مستقل زندگی میکنند، اما اين امر درمانی برای حل مشکلات آنان نبوده است. ناسيونال سوسياليسم، فرزند حرامزادهی هردو ايدئولوژی، در دولتهای معدودی باقی مانده است که سبک فاشيستی - نازی حکومت ديکتاتوری و شستشوی مغزی را از طريق دستگاه وسيع امنيتی و حزبی واحد و پرقدرت حفظ کردهاند. اين نظامها از هر آزمونی ناکام بيرون آمدهاند بجز بقا، و به هيچيک از وعدههای خود وفا نکردهاند. اگر کاری کردهاند، ساختارهای زيرين آنها حتی باستانیتر از ساختارهای ديگر دولتهای اسلامی است، مسلح کردن نيروهايی است که در وهلهی نخست برای ترور و سرکوب به وجود آمدهاند.
اکنون به اين پرسش که چه خطا رفت دو پاسخ موجود است و هرکدام طرفداران بسياری دارد، و هرکدام تشخيص و درمان خاص خود را دارد. يکی همهی مفاسد را به ترک ميراث الهی اسلام نسبت میدهد و از بازگشت به گذشتهای واقعی يا خيالی طرفداری میکند. اين راه انقلاب ايران و جنبشها و نظامهای به اصطلاح شريعتگرا در کشورهای مختلف اسلامی است. راه ديگر گذشته را محکوم میکند و از مردمسالاری عرفی طرفداری میکند، که بهترين تجسم آن در جمهوری ترکيه است که کمال آتاترک در ١۹٢٣ آن را اعلام کرد.
برای حکومتهای زورگو و نالايق بسياری از کشورهای خاورميانه يافتن آماجی برای گذاشتن تقصيرها به پای آنها مفيد است، در حقيقت لازم است و قصد از آن توضيح فقری است که نتوانستهاند از شدت آن بکاهند و توجيه استبدادی است که روا داشتهاند. آنان درصدد آن هستند که خشم روزافزون رعايای نگونبخت خود را به سوی آماجهايی ديگر و در بيرون متوجه کنند.
اما هرروز بر شمار شرقيانی که رويکردی انتقاديتر نسبت به خود اختيار میکنند افزوده میشود. اين پرسش که «چه کسی با ما چنين کرد؟» تنها به توهمات عصبی و نظريههای توطئه انجاميده است. و اين پرسش که «ما چه خطايی کرديم؟» طبعاً به پرسش دومی راه میبرد: «چطور اين خطا را اصلاح کنيم؟» در اين پرسش، و در پاسخهای مختلفی که در حال يافت شدن است، بهترين اميدها برای آينده وجود دارد.
در اثنای هفتههای گذشته که چشم جهانيان متوجه افکار و اعمال اسامه بن لادن و قشونش طالبان شد بصيرت تازه و گويايی به افول آنچه زمانی بزرگترين و پيشرفتهترين و بازترين تمدن در تاريخ بشر بود حاصل شد.
برای ناظری غربی که در نظر و عمل از آزادی غربی چيز آموخته است، دقيقاً فقدان همين آزادی است — آزادی ذهن از فشار و شستشوی مغزی، آزادی برای پرسش و تحقيق و سخن؛ آزادی اقتصاد از فساد و سوءِ مديريت گسترده؛ آزادی شهروندان از استبداد — که زيربنای بسياری از مشکلات جهان اسلام است. اما راه رسيدن به مردمسالاری، بهطوری که تجربهی غرب آن را با قوت اثبات میکند، طولانی و دشوار و پر از دامها و موانع است.
اگر مردمان خاورميانه همين راه کنونی را بپيمايند، خودکشی با بمب به استعارهی گويايی برای اين منطقه تبديل میشود، و ديگر گريزی از مارپيچ قهقرايی نفرت و عداوت، خشم و بيچارگی، فقر و زورگويی، نمیماند و اينها دير يا زود به سلطهی يک بيگانهی ديگر میانجامد — شايد از اروپايی تازه که به سنن قديم بازگشته است، شايد از روسيهای که در حال سر برداشتن است، شايد از برخی ابرقدرتهای توسعهطلب شرق. اما اگر بتوانند غصهخوری و حس قربانیشدگی را کنار بگذارند و به اختلافهايشان فيصله دهند و استعدادها و توانها و منابعشان را در مجاهدهای خلاق و مشترک جمع کنند، آن وقت باز میتوانند در عصر نو خاورميانه را مرکز عمدهی تمدن بسازند، چنانکه در باستان و قرون وسطای مسيحی چنين بود. عجالةً انتخاب با خودشان است.
يادداشتها:
Bernard Lewis, “What Went Wrong?” The Atlantic Monthly 289, No. 1 (January 2002) 43-45.
يکشنبه، ۱۸ اسفند۱۳۸۱/ چهارشنبه، ۲۱ اسفند ۱۳۸۱
همهی حقوق محفوظ است.
E-mail: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org